🖋 پیشرفتِ تاریخی از جمله اصول تجدد است و بنابراین میتوان تجدد را جهانِ پیشرفت دانست. مراد از پیشرفت در اینجا سیر به سوی کمالِ معنوی و اخلاقی نیست، بلکه پیشرفت در ساختنِ دائمِ دنیای آدمی است. در نیمْقرنِ اخیر، توسعه جای پیشرفت را گرفته است. شاید هم تجدد در سیر خود به جایی رسیده است که امکان پیشرفتش پایان یافته و به جای پیشرفتْ توسعه مییابد. اگر از لفظِ پیشرفت، افزایش و بهبود فهمیده میشود، توسعه حکایت از افزایش و گسترش میکند؛ یعنی در توسعه چیزی که هست بیشتر میشود و گسترش و بسط مییابد. پیداست که این جمله بیان معنی اصطلاح توسعه نیست، اما شاید در فهم این معنی و درکِ امکانهای توسعه به کار آید. توسعه متعلق به زمانی است که کشورهای صاحب اقتصادِ پیشرفته به مرحلهای از علم و تکنولوژی و تولید، یا به اصطلاح به مرحلهٔ بازتولید برای زندگی مصرفی رسیدهاند. در همین مرحله بود که کشورهای آمریکای لاتین و آسیا و آفریقا، توسعهنیافته یا در حال توسعه نامیده شدند. این کشورها قرون هجدهم و نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم را نگذرانده بودند که بتوانند توسعهیافته باشند. توسعهیافتگی مقدمات و سوابقی میخواهد و کشورهایی که در زمان ما این سوابق را نداشتهاند نمیتوانند توسعهیافته باشند.
نکتهای که توجه به آن ضرورت دارد این است که توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی در تاریخِ جدید معنی دارد؛ یعنی به طور کلی نمیتوان گفت که هر نظمِ زندگی هر وقت که بوده، اگر مثلاً شباهتی به نظم اروپای غربی نداشته توسعهنیافته بوده است. به تمدنهای قدیم صفت توسعهنیافته نمیتوان داد. تقابلِ توسعهنیافته با توسعهیافته به اصطلاح اهل منطق، تقابل عدم و مَلَکه است[آ]تقابلِ عدمِ مَلَکه نیز گفته میشود. و.. در تقابل عدم و ملکه موضوعی که متصف به صفتی میشود، یا صفتی که از آن سلب میشود، باید شأنیتِ احرازِ آن صفت را داشته باشد. مثلاً سنگ چشم ندارد و نمیبیند، اما به آن نابینا نمیگویند؛ زیرا شأنیتِ بینا بودن ندارد. جهانهای قدیم هم شأنیتِ توسعهیافتگی و توسعه نیافتگی نداشتهاند، ولی آیا جهانی که اکنون توسعهنیافته خوانده میشود واجدِ شأنیت توسعهیافتگی است؟ اگر توسعه (در اصطلاح اروپاییش) به معنی گشوده شدن و از درون به در آمدن و گسترده شدن باشد، در جهان موسوم به توسعهنیافته چیزی برای بسط و گسترش نمانده است. اگر چیزی هم از تجدد فرا گرفته، از باطنِ تجددْ جدا بوده و در زمرهٔ آداب و علوم و مهارتهای رسمی و ظاهری قرار داشته است. از اینها که بگذریم توسعهنیافته نامی است که اروپا به کشورهایی داده است که در راه علم و تکنولوژی و تولید و مدیریت و بهداشت و آموزش پیشرفتی نداشته و آموختهها و مکتسبات خود را هماهنگ نکرده و در جای مناسب قرار ندادهاند. باید تحقیق کرد که معنی این نام چیست.[ب]برایِ آشناییِ بیشتر با ریشههایِ مفهومِ توسعه رجوع کنید به مقالهٔ «جدا کردنِ صلح از توسعه؛ به قلمِ ایوان ایلیچ؛ که پیش از این در یوتوپیا منتشر شده است. و.
در ظاهر درست است که همهٔ کشورها از آغاز قرن بیستم میتوانستند در تجدد اروپایی شریک شوند؛ چنانکه ژاپن شریک شد و کره و تایوان و چین هم به توسعه رسیده یا به آن نزدیک شدهاند. اما این شرکتْ علاوه بر شرایط مادی و رسمی، به شرایط روحی و فکری نیز موکول و موقوف بوده است. اروپای جدید، راه خود را با یافتنِ خردی آغاز کرد که صرفاً شناسنده نبود، بلکه چیزها را به اختیار خود در میآورد و میشناخت؛ یعنی شناختش با تصرف قرین بود. گویی آدمی دیگر جزئی از جهان و طبیعت نبود، بلکه خود را در مقابل طبیعت میدید و برای اینکه ذات خود را اثبات کند میبایست بر آن غالب شود؛ چنانکه گویی انسانیت با اراده و قدرت و از طریقِ قهرِ طبیعت و جهان میبایست محقق شود. علم به طور کلی با حقیقت سر و کار دارد، اما این بار حقیقت چندان با قدرت و اراده در هم آمیخته است که دیگر دربارهٔ نسبتش با حقیقت نمیدانیم چه بگوییم و اگر فیلسوفی مثل ویلیام جیمز[۱]William James آن را گزارشی از صلاحِ عملی میداند، سخنش را نباید با تعریفِ رسمی حقیقت سنجید و مردود دانست، بلکه موقع و زمان و جهان او را باید درک کرد. خردِ این جهان با خردی که در جهان قدیم به عملی و نظری تقسیم میشد یکی نیست. این خرد را صرفِ یک قوهٔ نفسانی هم نباید دانست، بلکه خردِ خاص جهان جدید است. این خرد را گرچه متفکران رنسانس بخصوص امثال دکارت[۲]René Descartes و اسپینوزا[۳]Baruch Spinoza کشف و وصف کردهاند، مردمان آن را از فیلسوفان فرا نگرفتهاند، بلکه آن را از جهان خود دریافت کرده و در آن سهیم شدهاند. اگر در فلسفهٔ جدید عقل را امر ترانساندانتال[۴]transcendental (شبه متعالی) دانستهاند، برای این است که بگویند صفتِ نفسانی نیست، بلکه وجودی ورای اشخاص و افرادِ آدمی دارد و عقلِ جهان است؛ نه اینکه میان همهٔ آدمیان به تساوی تقسیم شده باشد، بلکه آدمیان حق دارند و میتوانند یکسان از آن برخوردار شوند.
اکنون از معتزله چیزی نمیگویم، اما دکارت وقتی گفت که عقل به تساوی میان آدمیان تقسیم شده است، مرادش عقل بالفعل نبود، زیرا چنانکه خود او توضیح داده استْ عقل در کاربردش و با روشِ خاص به کار بردنش بالفعل میشود. پس به نظر او همهْ استعدادِ تعقل دارند، اما از سخنش نباید نتیجه گرفت که عقل به صورت بالفعل در همهجا به نحو یکسان وجود دارد. عقلِ جدید را همهٔ مردم میتوانند واجد شوند، به شرط اینکه در جهانِ جدید شریک شده باشند. اینکه بعضی صاحبنظران اروپایی گفتهاند که جهانِ در حال توسعه، یا توسعهنیافته، تجدد و اصول آن را درنمییابند، مقصودشان در اصل توهین و تحقیر نیست، بلکه بیشتر نظر به اختلافِ جهانها دارند و معتقدند کسی که به جهانی تعلق دارد، فهمشْ فهمِ آن جهان است و چه بسا که با فهمِ جهانهای دیگر بیگانه باشد و امور را به نحوی که آنها درمییابند و میشناسند، درنیابد. آشنایی با عقلِ جدید و واجد شدنش مخصوصاً از آن جهت دشوار است که عقل، عقل محض یعنی صرفاً شناسنده نیست (کانت[۵]Immanuel Kant با اینکه عقل را عقلِ محض خوانده، اما جلوهٔ آن را در قوهٔ فاهمهْ دیده و فاهمهْ را هم صورتبخش و مقوّم علم و نه شناسنده محض دانسته است). عقلِ تجدد، عقلِ مشکلیاب و مسئلهساز و راهنمای تصرف و تغییر و ساختن و ویران کردن است. عقلی که افلاطون و ارسطو و ابنسینا و توماس آکوئینی[۶]Thomas Aquinas میشناختند، جهان را میشناخت و همراهی و هماهنگی با آن را میآموخت. عقل جدید را شاید با وام گرفتن تعبیر پراکسیس مارکس[۷]Praxis School (و نه پراکسیس ارسطو) بهتر بتوان درک کرد. عقل جدید، عقل پراکسیس است؛ یعنی عقلی که میشناسد و تصرف میکند و با تصرف کردن و ساختن میشناسد. این عقل در قرون اولیهٔ رنسانس ظاهر شده و در قرن هجدهم قوام یافته و در طی قرون هجدهم و نوزدهم و بیستم به صورت علم و تکنولوژی و سیاست تحقق پیدا کرده و بالاخره در دهههای آخر قرن بیستم آثار کهولت و ناتوانی در آن ظاهر شده است.
این عقل امر ثابتی نیست که یکباره به همهٔ مردمان در همهٔ زمانها داده شده باشد. من که دانشجوی فلسفهام و اندکی با تعالیم فیلسوفان قدیم و جدید آشنایی دارم، درصدد اثباتِ اصالت خرد دنیای متجدد نیستم و اگر از اهمیت آن میگویم از آن روست که این خرد، تقدیرِ جهان کنونی و وجودِ آدمی در قرون اخیر را رقم زده است. ملاصدرا نیازی به این خرد نداشت و بیبهرگی از آن مایهٔ نقص فلسفهاش نمیشد. اما دنیای جدید با این خرد شناخته شده است و ساخته و اداره میشود. برخورداری از این خرد مایهٔ امتیاز و شرف نیست، بلکه یک ضرورت است؛ زیرا با پیشرفت ملازمه دارد و نداشتنش به معنی بیرون بودن از جهان پیشرفت و توسعه است.
با توجه به این وضع میتوان دریافت که در جهانِ متجدد، خردِ پیشرفت و توسعهْ جای هر خرد دیگری را تنگ کرده است. چگونه است که یک جلوهٔ خرد میتواند جای صورتهای دیگر خرد را تنگ کند؟ خرد، ماهیت ثابت و یکنواخت ندارد. اینکه انسان را حیوان ناطق و عاقل خواندهاندْ نادرست نیست، زیرا انسان با داشتن زبان، قوهٔ درک و فهم و دیدن جزئیدرکلی و کلیدرجزئی و … دارد. اما این قوه در هر تاریخی، صورتها و تعیّنهای خاصْ پیدا میکند. چیزی که موجب میشود تصویر معین و ثابتی از خرد داشته باشیم و در نظرمان مسلم میسازد که عقل را مشترکِ معنوی بدانیمْ وجود عقلِ مشترک و قدرتِ نفوذ و غلبهٔ آن بر زبان و گفتار و کار و کردار ماست. عقل مشترک مصلحتشناس است و البته مصالحِ جزئی و موقت را میشناسد و راهبردشْ سازش با روزگار و همرنگِ جماعت شدن است. این عقل، خویشاوندی دور با عقلِ عملیِ متقدمان دارد، زیرا حُکم به باید و نباید هم میکند (عارفان این عقل را عقلِ بوالفضول خواندهاند)[پ]عقلِ بوالفضول در متنِ اصلی به صورتِ عقل بلفضول نوشته شده است. و.. به پراکسیس هم شبیه است چون گاهی به کارسازی نیز میپردازد. ما معمولاً این عقل را با مطلقِ فهم و درک مترادف میگیریم و چه بسا که بعضی از اهل فلسفه نیز این عقل را مطلقِ عقل تلقی کنند. عقل در دین و عرفان و علم و اخلاق و فلسفه و عرف معانی خاص دارد که هر یک با دیگری تفاوتها دارد. علاوه بر این، در هر زمان هم عقل به صورتی خاص جلوه میکند؛ الا اینکه عقل هر چه باشدْ صورتِ بالنسبهٔ متعیّنِ نسبت و ارتباطِ آدمی با وجود است. فهم ما در نسبتی که با جهانِ خود داریم قوام مییابد، ولی مردمانْ همه در گذشته و در دورهٔ جدیدْ یک جهان نداشته و حتی با گسترشِ آثارِ تجدد در سراسرِ روی زمین نیز همهٔ کشورها و ملتها به نحو تام و تمام در جهان جدید وارد و شریک نشدهاند.
نسبتِ یونانیان قدیم با جهانْ در شناخت و عمل اخلاقی-سیاسی ظهور کرده و در جهان اسلامی و مسیحی فهم مردمان با ایمان و قبول پیوند خورده است. اگر در این پیوند تعارضی میبینید تعارض همواره در تاریخ بشر بوده است. این تعارض گاهی پوشیده است و گاهی کم و بیش آشکار. در عصر جدید، فهم در رفت و آمدِ میان شک و یقین در راه ساختن و مسخر کردن بوده و هنوز این راه به پایان نرسیده است. عقلِ جدید عقلِ تکنیک است. منطقش هم از زمان لایبنیتس[۸]Gottfried Wilhelm Leibniz (قرن هفدهم) منطقِ ریاضی است. عنوان کتابِ دکارت «گفتار در روشِ به کار بردنِ عقل»[۹]Discours de la méthode بسیار معنیدار است؛ زیرا روش باید دست عقل را بگیرد و آن را راه ببرد و به کار اندازد. البته در فلسفه، از ابتدا وجود یک عقلِ کلِ محیط بر نسبتهای مذکور نیز تصدیق شده است. افلاطون در صدرِ تاریخ فلسفه و هگل[۱۰]Georg Wilhelm Friedrich Hegel در پایان این تاریخ هر دو به عقلِ متحقق قائل بودند. با این تفاوت که یکی عقل را پیش از همه چیز موجود میدانست و دیگری به تحققِ عقل در پایانِ تاریخ میاندیشید. عقلِ دوران جدید دیگر عقل موافقت و همراهی با نظم طبیعی نیست، بلکه صورتبخش و ساماندهندهٔ جهان است. عقلِ توسعه را هم که باید عقلِ سازنده باشد، با عقل درّاک و دانندهٔ دورههای یونانی و اسلامی و مسیحی اشتباه نباید کرد، ولی چه کنیم که این اشتباه شایع است؛ چنانکه وقتی از عقل و عقلانیت میگویند، غالباً مرادشان عقلِ انتزاعی و فهمِ رسمی، یعنی صورت مهدّبِ عقل مشترک است. با این عقل به مواجههٔ وضع موجود نمیتوان رفت، زیرا کار آن حکم کردن در باب درستی و نادرستی و روایی و ناروایی سخنها و کارها با میزان آراء همگانی است، نه نقد آنچه هست و درک آنچه میتواند باشد.
شاید در سراسر جهان توسعهنیافته، یا لااقل در کشور ما در اوایل آشنایی با اروپا و تجددِ اروپایی، این پرسش که اروپا چرا و چگونه و با چه امکانهایی به تأسیس علم تکنولوژیک و سازمان و اقتصاد و سیاست جدید قادر و نائل شده است، به ابهام و اجمال مطرح بود و به این جهت کارهایی هم صورت گرفت و تا حدودی ادب و فرهنگ نیز جان تازه یافت. بعضی اقوام مثل ژاپنیها به اخذ تجدد اکتفا نکردند، بلکه آن را از آن خود ساختند. اما در بسیاری جاها این توجه به تدریج فروکش کرد و اصلِ پرسش منتفی شد و این پندار پدید آمد که مدرسه و دانشگاه میسازیم و ادارات و سازمانهایی از روی مدل غربی ترتیب میدهیم و همین کافی است که ما را به آنچه غرب متجدد رسیده است، برساند. فهمِ شایع و رایج این است که در اجتماعات انسانی، علم و تکنولوژی و هنر و فرهنگ و فلسفه و دین و شیوهٔ زندگیْ امور جداگانهای هستند که در کنار هم قرار گرفتهاند؛ یعنی اجتماع انسانی کم و بیش مثل یک خانه است که آن را با آب و گل و گچ و سیمان و آهن و چوب میسازند و پیداست که ترکیب این اجزاء انضمامی است و اگر خانه وحدتی دارد وحدتش حاصل طرح سازنده است (البته در این ترکیب انضمامی هم اجزاء باید در جای مناسب قرار گیرند تا وحدت حاصل شود). ولی اجتماع انسانی مجموعهٔ اجزاء و ترکیب انضمامی نیست. ترکیب جامعهْ اتحادی است و همهٔ اجزاء و شئون در جای خاص و در نسبت با اجزاء دیگر قرار دارند. یعنی تفکر و هنر و فرهنگ و علم و تدبیر و کار و رفتار و اخلاق در نسبت با یکدیگر تعیّن خاص یافتهاند؛ هر چند که در ظاهر هر یک از اجزاء وجود مستقل دارند و به نظر میرسد که میتوان آنها را از جای خود برداشت و به هر جای دیگر برد. اما آنچه به جای دیگر میرود ظاهری بیش نیست و آثارِ وجود بر آن مترتب نمیشود.
علم و تکنولوژی را میتوان فرا گرفت، اما تا شرایط روحی و اخلاقی و خرد سامانبخش و پشتیبان آن نباشد و جایگاه آنها در نظام زندگی معلوم نشود، نشاط و رشد ندارد. اقوامِ جهان غالباً در نسبتشان با تجدد، شئون آن را از هم جدا و مستقل انگاشته و در حدودِ امکانْ شئونِ مطلوبِ خود را اخذ کردهاند. غافل از اینکه چون این شئون از پشتیبانیِ باطن برخوردار نیست و عقلِ سازنده آن را راه نمیبرد، ناقص و لنگ و ناتوان است. از این کنارِ هم گذاشتن، جز صورتی از تجدد که تجددمآبی پژمرده و بیروح است حاصل نمیشود. برای فهم این معنی، توجه باید کرد که تجددْ تاریخی است که شاید بتوان آن را دورانِ بسطِ قدرتِ انسان تعبیر کرد. این قدرت با تقلید، یا به بیانِ دقیق با صرف تقلید، حاصل نمیشود. وجه احتیاط در حکم مربوط به تقلید این بود که چون نهال تجدد در اروپا روییده و ثمر داده است و همهٔ کشورها آن را از اروپا فرا گرفتهاند، تقلید را به کلی نمیتوان بیوجه و منتفی دانست. مفهوم و معنی و راهِ تجددِ همه اروپایی است. حتی کسانی که میگویند چرا تجدد را امر جهانی و بشری ندانیم و آن را به اروپا نسبت دهیم، ناگزیر باید بپذیرند که این امرِ (به نظر آنان) جهانی و انسانی، ابتدا در اروپا پدید آمده و رنگ اروپایی دارد و همهٔ اقوامْ آن را از اروپا گرفته یا در گرفتنش چشم به اروپا داشتهاند و همچنان نیز دارند (منظور از اروپا اروپای جدید و متجدد است که شامل آمریکای شمالی و ژاپن هم میشود. هر چند که آمریکا و ژاپن، نسبتِ مساوی و یکسان با اروپا ندارند و ممکن است وضعِ این دو کشور و بخصوص آمریکا را بسطِ خاصی از قرن هجدهم اروپا بدانیم).
چیزی که در جایی پدید میآید و همهٔ جهان به آن رو میکنند، لاجرم در این رویکرد صورتی از تقلید وجود دارد. تقلید شاگرد از استاد در هنگام فراگیری امر مذمومی نیست و آن را با تقلیدِ جاهلانه یکی نباید دانست. آنچه مذموم است دانسته و ندانسته از همه چیز تجدد غربی تقلید کردن و این تقلید را ابتکار و اندیشه و جلوهٔ خردِ خود انگاشتن است. دشواری کار توسعهنیافتگی این است که گاهی در آن میان قدیم و جدید و ضرورت و امکان و مؤثر و غیر مؤثر و ضعف و قدرت و … تفاوت گذاشته نمیشود و این بدان جهت است که خردِ قدیم در جهانِ جدید کمتر به کار میآید و خردِ جدید هم هنوز قوام نیافته است. توسعهنیافتگیْ زمانِ قبلِ از تجدد نیست، بلکه وضعِ نه جدید بودن و نه قدیم بودن است. توسعهنیافتگی وضعی است که در آن مردمانْ دلبستهٔ تجدد و در عین حال بیگانه با آنند و شاید هم به شدت با آن مخالف باشند. در کشور توسعهنیافته، سازمانهای علمی و اداری و فرهنگی تأسیس میشود. ترتیباتِ اداری و وظایفِ سازمانی را نیز از روی مدلِ کشورهای توسعهیافته اقتباس میکنند و پیداست که در این کار هیچ نیازی به تأمل و تفکر و تدبیر نیست، اما وقتی سازمان به وجود آمد و وظیفهای برای آن مقرر شد باید کاری بکند و نیازی را که در نظر بوده است برآورد. سازمان اداری و ترتیبات و آئیننامه را میشود با گردهبرداری فراهم کرد. اما کارآمد بودنش را نمیتوان با تقلیدْ تأمین و تضمین کرد؛ زیرا اداره یک سازمان و راه بردنش تقلیدی و حتی میتوان گفت که آموختنی نیست؛ زیرا در هر جا هر سازمانی باید نیازهای خاص آنجا را بشناسد و برآورد.
شناختنِ نیاز و راههای برآوردن آن به صرف آموزش حاصل و معین نمیشود. این شناختْ کار خرد است. خردی که نباید با هوش روانشناسی اشتباه شود؛ زیرا این خرد، خردِ دنیاساز و ساری در جامعهٔ مدرن و متناسب با نظام آن جامعه است. مدرسهای که اسمعیلیه در مصر و نظامالملک در بسیاری شهرها تأسیس کردند، میتوانست قرنها با نظام و برنامهٔ ثابت به تعلیم علوم زمان بپردازد و اعتقادی را ترویج کند، اما دارالفنون برای اینکه دارالفنون بماند، میبایست نیازهای حکومت و کشور را بشناسد و راهنمای راه برآوردن آنها باشد. دارالفنون این توانایی را نداشت و به تدریج ناتوانتر شد و نتوانست روی پای خود بایستد. حکومت هم هر چه توانست با آن کرد و بالاخره چون آن را برای خود نه سودمند بلکه مزاحم یافت به کارش پایان داد. مدرسهٔ سیاسی هم وضعی کم و بیش شبیه به دارالفنون داشت. این هر دو تا زمانی که توپچی و داروساز و پزشک و مأمور سیاسی و کنسولی تربیت میکردند، لنگلنگان در راهشان میرفتند، اما وقتی این نیازها تا حدودی با آموزش یا بر اثر توسعهٔ روابط با اروپا برآورده شد، بودن آنها دیگر وجهی نداشت. دانشگاه تهران هم که تأسیس شد، یک مؤسسهٔ صرفاً آموزشی بود و حاصلِ علومِ دانشمندانِ جهان را تعلیم میکرد. این دانشگاه که میبایست علمهای لازم برای کشور را در وحدت و هماهنگیشان با یکدیگر بازشناسد و آنها را تعلیم کند و در سایهٔ آموزش در مسائل خاص کشور پژوهش کند، در حال و هوای قدیم ماند. منتهی در این هوا و فضایی که شبیه هوای نظامیهٔ بغداد و الازهرِ مصر بود، علم جدید تدریس میکرد. چنانکه گویی: «علمِ بالذات متحول را در زمان متوقف» قرار داده باشند. علم و زمان به هم بستهاند. در وضعِ توسعهنیافتگی علم از زمان و تاریخ جدا میشود. به علم به عنوان مثال اشاره شد و گرنه در توسعهنیافتگی هیچ چیز با زمان نسبت ندارد و کارها بر طبقِ عادت یا به اقتضای ضرورتهای هرروزی صورت میگیرد. اینکه دانشگاه و سازمان چه وظیفهای دارند و چه باید بکنند در خودآگاهی جهانِ توسعهنیافته جایی ندارد. به این جهت برای ادای هر کاری باید به اساسنامه و آئیننامه و مقررات مراجعه کنیم تا دریابیم برای چه به وجود آمدهاند و چه باید بکنند. به این هم شاید التفات نکنیم که آن وظیفه و هدف و سازمان و شیوهٔ کار هم ترجمه و اقتباسی از مراجعِ خارجی است. در این صورت متصدیان ادارهٔ این سازمانها برای خود وظیفهای احساس نمیکنند، زیرا آنها سازمانی را به حکمِ احساس نیاز و برای ادای وظیفهٔ معین بوجود نیاوردهاند، بلکه ابتدا آن را بوجود آوردهاند و سپس ناگزیر در اساسنامه برای آن وظیفهای هم ذکر کردهاند.
اروپا با این فکر که مدرسه هم چیزی است که اگر باشد خوبست و وجود دانشگاه لازم است و … مدرسه و دانشگاه تأسیس نکرد، بلکه آنها را ساخت زیرا وجودشان را در نظامِ جدید زندگیش ضروری میدید و به وجود آنها احساس نیاز میکرد. سازمانهایی که بر اثر نیاز به وجود میآیند اولاً تصنعی نیستند، ثانیاً در وقت و جای مناسب به وجود میآیند، ثالثاً با سازمانهای دیگر که آنها هم مورد نیاز بودهاند هماهنگند. خردِ تجدد هم چیزی جز درک امکانها و ضرورتها و طراحی هماهنگ سازمانها و کارها نیست. وقتی گفته میشود در جهانِ توسعهنیافته خردِ توسعه وجود ندارد، مراد تخفیف ساکنان این جهان نیست؛ زیرا شاید بعضی از برآمدگان این جهان و حتی ساکنان آن در زمرهٔ دانشمندان و نویسندگان و شاعران بزرگ باشند. یعنی مراد از خردِ توسعه درک و فهم و خرد خاص اشخاص نیست. خردِ هر دوران درکی متعلق به آن دوران و راهگشای هماهنگی در کارهاست. در جهان توسعهنیافته چون چیزها و کارها کمتر در جای خود و وقت مناسب به وجود آمده و صورت گرفته است، هماهنگی طبیعی میان آنها وجود ندارد و هماهنگ کردنشان هم کاری بسیار دشوار است و از هیچکس و حتی از سیاستمدارانِ ممتاز نیز نمیتوان توقع داشت که به آسانی از عهدهٔ این کار برآیند.
شاید از این گفته برآید که پس همهٔ راهها بسته است و مشکل توسعهنیافتگی چاره ندارد. البته در شرایط سیاسی و فرهنگی کنونی و با تدابیری که معمولاً در جهانِ توسعهنیافته اندیشیده و اجرا میشود، از توسعهنیافتگی نمیتوان گذشت و راه به جایی نمیتوان برد زیرا تدبیر—اگر تدبیری باشد—راه نیست بلکه شیوهٔ پیمودنِ راه است. پس باید به فکر راه و راهگشایی بود. راهگشایی نیز با تفکر و تذکر به اینکه از کجا آمدهایم و با خود چه داریم و چه میخواهیم و چه میتوانیم بکنیم میسر میشود. درست است که در کویر و کوهستان به آسانی نمیتوان کار آبادانی کرد. ولی آدمی با تفکر و خردِ خود از عهدهٔ کارهای دشوار برمیآید. اختیار هم ظهورش با فکر و خرد است و جایی که درک و تفکر نباشد، چه بسا که اختیار با بلهوسی اشتباه شود و با این اشتباه است که چه بسا بگویند این سخنها بر مبنای اعتقاد به جبر تاریخ قرار دارد. جبر تاریخ را غالباً به جای موجبیت تاریخی به زبان میآورند. موجبیت تاریخی به این معنی است که حوادثِ تاریخی به حکمِ ضرورتِ علت و معلولی واقع میشوند و هر چه به وجود میآید علتی داشته است و اگر علت وجود داشته باشد معلول هم به ضرورت پدید میآید. نکته این است که حتی اگر نظم تاریخی را با نظم طبیعت یکی بدانیم، باز هم شناختنِ علتها و معلولها در تاریخ آسان نیست و مخصوصاً نباید غافل بود که یکی از اوصاف عمدهٔ تاریخِ تجددْ تصدیق و اثباتِ مدخلیتِ ارادهٔ انسانی در ساختن و پرداختن جهان و زندگی است و اراده هر چه باشد نمیتواند معلول یک علت مادی باشد. بیان بالنسبه روشن و کمترْ کلیِ مطلب این است که علتِ وجود رنسانس و ِدوران تجدد در قرون وسطی نبود، بلکه دوران جدید با یک گسست آغاز شد. رنسانس حادثهای غیرقابل پیشبینی بود و با این داعیه پدید آمد که تاریخ را آدمی میسازد. در مورد این سخن هر نظری داشته باشیبم، در اینکه تاریخ اروپا به حکمِ موجبیتِ تاریخی ساخته نشده و مخصوصاً پیشآمدنش با تفکری نو و تلقیِ تازهای از انسان و از وجودْ امکان یافته است، به دشواری میتوان تردید کرد. اروپا طرحی در برابر خود یافت که میبایست آن را اجرا کند. این طرح گرچه غیر واقعبینانه نبود، اما صفت رؤیایی بودنش بود که به آن عظمت میبخشید. جهان توسعهیافته این طرح را امر عادی تلقی کرده است. روحِ آسانطلب و سطحی میل دارد که همه چیز را ضروری و گردش کارها را یکسره تابع ضرورتهای هرروزی بداند و گاهی نیز به اختیارِ مطلق قائل است. در اندیشهٔ سطحیْ جمع این دو محال نیست. وقتی تفاوتی میان ضرورت و امکان دیده و گذاشته نمیشود، همه چیز میتواند ممکن یا ضروری باشد. هر جهانی یا هر دورانی از تاریخ، قلمرو ضرورتها و امکانهای محدود است. این محدودیتْ ثابت و در همه جا یکسان و به یک اندازه و با یک وسعت نیست. گاهی در جایی دامنهٔ امکانها وسیعتر است و در زمانی این دایره تنگ و محدود میشود.
وقتی گفته میشود که با تدابیر معمولی نمیتوان از توسعهنیافتگی خارج شد، مراد این نیست که عبور و خروج از توسعهنیافتگی محال است. از توسعهنیافتگی میتوان خارج شد، به شرط اینکه همتِ خروج در جان و دل مردمان و بخصوص حکومتها پدید آمده باشد. پیداست که همه آرزوی توسعه و بهرهمندی از مزایای آن دارند و متأسفانه نمیدانند که باید با همت و جهد شرایط آن را فراهم سازند. خروج و عبور از توسعهنیافتگی به دلخواه کسان و با صدور دستورالعملها و با اتخاذ تدابیر رسمی صورت نمیگیرد. یعنی کافی نیست که قومی و مردمی و گروهی توسعهیافتگی را بهتر و مناسبتر از توسعهنیافتگی بدانند و آرزوی رسیدن به آن داشته باشند تا به آن برسند. مخصوصاً توجه باید کرد که رسیدن به توسعه و تحقق توسعهیافتگی در سراسرِ روی زمین امری ضروری در تاریخ نیست. پیش آوردن حرفها و بحثهایی مثل جبر تاریخی (یا به تعبیر درست آن موجبیت تاریخی) معمولاً بر اثر دو اشتباه حاصل میشود. اشتباه اول این است که میپندارند هر ممکنی خود به خود متحقق میشود. یعنی نمیدانند که تحقق یک امکان موکول به تحقق شرایط آنست. اشتباه دیگر و البته بزرگتر این است که مدعیانِ همهتوانی، ناتوانی خود در ادای کارها را با امتناع آنها یکی میدانند و توجه نمیکنند که کارهایی در قلمرو امکان وجود دارد، اما همه کس از عهدهٔ ادای آنها برنمیآید، اما کسانی هستند که از عهده برمیآیند. آنها که از عهده برنمیآیندْ واجدِ شرایط لازم نیستند و اگر واجد آن شرایط شوند، امر ممکن را متحقق میکنند. این درست است که میگویند اعتماد به نفس شرط انجام دادنِ درستِ کارهاست، اما اعتماد به نفس با درک درست کارها مناسبت دارد. اگر این اعتماد به نفس چندان شدید باشد که صاحبش خود را به هر کاری توانا بداند، دیگر آن را اعتماد به نفس نباید دانست و نام دیگر باید بر آن نهاد و برای صاحبش فکری باید کرد. گفتن «نمیتوانم» هم اگر از سر نومیدی و ناتوان انگاشتن خویش باشد، نتیجهاش سستی و اهمالکاری است و در شرایطِ توسعهنیافتگی باید این تذکر حاصل شود که بدانند چه شده است و چرا از عهدهٔ بسیار کارها برنمیآیند. شاید به شرایطی پی ببرند که با فراهم شدنشان توانایی هم حاصل شود. اما خدا نکند که توهم «همهتوانی» غالب شود. وهمِ همهتوانی این است که هر چیزی را به هر صورتی که بخواهند درمیآورند و دیدهایم که کسانی در عین بیخبری از ماهیتِ امور و سازمانهای جهانِ جدید، میپندارند و مدعیند که میتوانند صفاتِ ذاتی امور را سلب کنند و به آن امور ماهیت دیگر ببخشند. ملاحظه و رعایتِ شرایط هم در نظرشان اهمیت ندارد. غافل از اینکه توسعه، شرایط و ضوابط دارد و برنامه میخواهد. تدوین و اجرای برنامه نیز موقوف و موکول به درک شرایط و فراهم آوردن و رعایت آنهاست. من عجالتاً نام چیزی که این شرایط را درک میکند و راه فراهمکردنشان را مییابد، خردِ توسعه میگذارم. شاید این خرد عین همان خردی نباشد که تجدد با آن ساخته شده است، اما از جنس آن و خویشاوند آن است.
اروپای متجدد مایل است بگوید که خردِ تجدد، نمایندهٔ آسیایی و آفریقایی ندارد یا به هر حال این خرد در آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین غریب است. این را فقط قرن نوزدهمیها نمیگفتند، بلکه پستمدرنها هم که باید فیلسوف توسعهنیافتگی باشند، حرف اسلاف خود را دائر بر ناتوانی آسیا و آفریقا از درک و دریافت تجدد تکرار میکنند. آیا سخن اینها درست است و توسعهنیافتهها راهی به فهم توسعه (خردِ توسعه) ندارند؟ قبول این قبیل سخنانْ دشوار و دردناک است، مگر آنکه مرادشان چیزی متفاوت با معنیِ ظاهر عبارت باشد. همین جا این نکته را بگویم که اگر بگویند توسعهنیافتگیْ وضعِ ناتوانی از ادراکِ تجدد و توسعه است، نادرست نگفتهاند؛ اما اینکه مردمِ جهانِ توسعهنیافتهْ راهی به درک تجدد و برخورداری از خرد آن را ندارند، حرف دیگری است. مردمی که در میانشان دانشمندان و نویسندگان و شاعران و فیلسوفان و سیاستمدارانِ دانا ظهور میکنند، چگونه بگوییم که از درک تجدد عاجزند و مگر با این عجز میتوان سیاست و فلسفه را شناخت و به مرتبهٔ بلند در دانش و فرهنگ رسید؟ معهذا با کسانی که آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین را ناتوان از درک تجدد میدانند، جدل نمیکنیم. شاید منظورشان این است که فهم تجدد در هوای توسعهنیافتگی به دشواری نفوذ و ورود میکند؛ و این سخن با توجه به اینکه هر فرهنگ و تاریخی فهم خاص خود دارد، موجه است. فیالمثل بودریار[۱۱]Jean Baudrillard نه فقط توسعهنیافتهها را به دوری از جهانِ جدید منسوب میکند و نه فقط آسیا و آفریقا را از درک اروپا عاجز میداند، بلکه به نظر او آمریکا نیز اروپا را نمیفهمد. گمان نمیکنم بودریار در گفتنِ این سخن قصد تحقیر آمریکا داشته است. به نظر او آمریکا و اروپا دو عالم متفاوتند و جهانهای متفاوت با فهم رسمیشان نمیتوانند یکدیگر را بشناسند. دشواری در فهم این قبیل اختلافها از آنجا پیش میآید که معانی و مفاهیم را متفاوت میفهمند. فهم یا خردِ توسعه، فهم فردی و شخصی نیست (بودریار هم که میگوید آمریکا، اروپا را درک نمیکند مرادش این نیست که هیچ آمریکایی توان درک اروپا را ندارد بلکه به روح جمعی آمریکا و به درک کلی و فهم مشترک آمریکاییان نظر دارد) در هر کشور توسعهنیافته جامعهشناسان و سیاستمداران و نویسندگان و شاید فیلسوفانی باشند که تاریخ اروپا را درک میکنند و با راهی که پیموده است، آشنایی دارند اما آنها معمولاً—حتی اگر سیاستمدار باشند—در کشور خود غریب و مهجورند. نه اینکه ضرورتاً با آنان بد رفتاری شود و چه بسا که بسیار محترم و معزّز باشند اما سخنشان چنانکه باید فهمیده نمیشود. اگر میبینیم که بیشتر نامداران دانش و هنر و فلسفه برخاسته از جهان توسعهنیافته به جهان توسعهیافته مهاجرت کرده و در اینجا اقامت گزیدهاند، وجهش این است که فهم و درک و ذوقشان در افق بسته جهان توسعهیافته آسانتر به کار میافتاده است.
اگر فهم به جهان خاص انسانی تعلق دارد، آن را به آسانی نمیتوان دگرگون کرد و شاید کسی هم بگوید که این کار چه لزومی دارد. البته لزوم و ضرورتش منطقی نیست، اما مردمی که توسعه میخواهند به این دگرگونی نیاز دارند. گمان غالب این است که فهم همیشه و در همه جا یکی است و البته در هر زمان و در هر جا مردمی هستند که فهمشان از دیگران بالاتر است. قوهٔ فهم میان ابناء بشر مشترک است، اما صورتِ فهم بر حسبِ عوالمِ گوناگون دگرگون میشود. پس تفاوت فهم در عوالم متفاوت را با تفاوت فهم اشخاص خلط نباید کرد. فهم سیاست جهان جدید و خردِ توسعه گرچه در ظاهر به اشخاص ممتاز تعلق دارد، اما در حقیقت فهم خاص جهان متجدد است و آن اشخاص هم تا در این فهم شریک نشوند، مسائل سیاست و توسعه را درنمییابند. اما فهم عام نمیپذیرد که جهان جدید در جوهر و ماهیت و از حیث فهم متفاوت با جهانهای قدیم باشد. به عبارت دیگر در نمییابد که برای رسیدن به توسعه باید از فهم و خردی که صورتبخش چیزهاست و کارکردش تغییر جهان و سامانبخشیدن به آنست بهره داشت و نمیداند خردی که کارش صرفاً شناخت موجودات است با خردی که چیزها را دگرگون میکند و چیزهای تازه میسازد، یکی نیست. میگویند تصرّف و ساختن و پرداختن مسبوق به شناختن است. به یک اعتبار راست میگویند، اما گاهی به این نکته بسیار مهم توجه ندارند که شناختی که در آن متعلق شناخت چنانکه هست باقی میماند، با شناختی که برای تصرف و تغییر است و جهان با آن صورت تازه پیدا میکند، از زمین تا آسمان فاصله دارد.
🔸 فهمِ توسعهْ فهمِ طراح است و میتواند نظام هماهنگ علم و کار و زندگی را دریابد و طراحی کند. جهان قدیم این کار را در شأن بشر نمیدانست و اصلاً به آن نمیاندیشید. جهان توسعهنیافته هم از عهدهٔ آن برنمیآید. اروپاییان با توجه به بحرانهایی که با آن مواجهند و مخصوصاً با نظر به آشفتگی در کار و بار کشورهای آسیایی و آفریقایی از توسعهٔ پایدار سخن گفتهاند. البته مقصودشان این نبوده است که توسعه را به دو قسم پایدار و ناپایدار تقسیم کنند، بلکه میخواستهاند بگویند که توسعه با نظرِ هماهنگ به امورْ صورت میگیرد؛ و البته توجه هم داشتهاند راه توسعه در بعضی کشورها بسیار دشوار است. توسعه اگر باشد، توسعهٔ پایدار است و همهٔ شئون فرهنگ و تعلیم و تربیت و اقتصاد و مدیریت و سیاست و بهداشت و حفظِ محیط از آلودگیها و … را در بر میگیرد؛ ولی اهتمام به یک شأن و غفلت از شئون دیگر، صرفنظر از اینکه به نتیجهٔ پایدار نمیرسد، پریشانی و آشفتگی را نیز بیشتر میکند.
توسعهْ نظمِ معینی است که باید آن را شناخت. این نظم و شناخت همان خردِ توسعه است. این خرد به یک اعتبارْ موجود و به اعتبارِ دیگر علم است. با هوش و شعورِ انتزاعیِ فردی و شخصی—هر چند که قوی باشد—کارِ توسعه را نمیتوان پیش برد؛ زیرا هوش و درکِ شخصی اگر با درک و فهم جهان همخوان و همآهنگ نباشد، کارسازی ندارد. حتی اگر یک دیکتاتور (مثلِ دیکتاتور کرهٔ جنوبی) هم بخواهد راه توسعه را بپیماید باید تابعِ خردِ توسعه باشد و در کارِ توسعه، تحکم را دخالت ندهد. جهانِ توسعهنیافته در یکصد سال اخیر در اقتباس علم و فرهنگ و تکنولوژی جدید، آموختن را کافی میدانسته و کم و بیش در کارِ آموزش اهتمام میکرده است، بیآنکه فکر کند چگونه آنها را تحقق بخشد و توسعه دهد. شاید آموختن هر چیزی با هر عقلی ممکن باشد. اصلاً آموختن با قوهای که در روانشناسی هوش نامیده میشود، صورت میگیرد و ربطِ مستقیم با عقل ندارد. برای توسعه از آموزش نمیتوان صرفنظر کرد و از تجاربِ پیشروان باید بهره برد و علمشان را فرا گرفت، اما این بهرهبردن و فراگرفتن کافی نیست. وقتی دانشگاه تأسیس میشود و علمهای فراگرفته و فراگرفتنی را میآموزد—که البته کار خوبی میکند—اگر میخواهد دانشگاه باشد باید بداند که چه چیزها را در کجا به چه کسانی بیاموزد و چون علم، پژوهش است وقتی در کارِ پژوهش وارد میشود در مسائلی که کشور و جامعه با آن مواجهند، پژوهش کند. دانشگاهی که درسهای کهنه و یا تازهٔ نامناسب میآموزد و پژوهشهای رسمی اداری و صوری میکند، دانشگاهِ توسعهنیافته است. اینکه چه تعداد استاد و دانشجو داشته باشد و رقم و تعدادِ مقالات استادان و دانشجویانش چند باشد، اهمیت ندارد و چه بسا که بالا بودن این ارقام نشانهٔ عدم تعادل و فقدانِ برنامه و محاسبه باشد. دانشگاهی که برای آیندهٔ کشور درس نمیآموزد و پژوهش نمیکند، هر تعداد دانشجو داشته باشد و استادانش هر چه مقاله بنویسند، جسم بیجان یا کمجان دانشگاه است. مدرسه و سازمان و صنعت و کشاورزی و بهداشت و … هم اگر نتوانند به مسائل درونی و پیوندهای بیرونی راه ببرند و آنها را حل و مستحکم نکنند، ناکارآمد و توسعهنیافتهاند.
از جمله نشانههای خردِ توسعه، پرسش داشتن و اما و چرا گفتن و نقصها و ناتوانیها را دیدن و نقد کردن است. اما و چرا گفتن و مسئله داشتن هم دو صورت دارد. یکی اما و چرای بوالفضول است و دیگر، اما و چرا و پرسش برآمده از دعوتِ آینده. اما و چرای بوالفضول گوشها را پر میکند تا دعوتِ آینده شنیده نشود. به این جهت در جهانِ توسعهنیافته، هیاهو بسیار و پرسش و طلب کم است. پرسش که نباشد، علم هم که بیاموزند در جای خود قرار نمیگیرد؛ زیرا علم پاسخ به پرسش است. علمی که پاسخ به پرسش نباشد، در جانِ دانشمند هم اثر نمیکند و مانندِ کتابی است که دانشمند با خود به هر جا میبرد. نبودنِ پرسش و طلبْ صفتِ سلبیِ دو شیوهٔ زندگی است. یکی زندگی در عینِ بینیازیْ با وجودِ نظمِ درست و مقبول و به عبارتِ دیگر، زندگی بهشتی و بهشتیان؛ و دیگر زندگی در دیاری که هیچ چیزِ آن آشنا نیست و کسی هم دربارهٔ چیزها نمیپرسد. در جهان توسعهنیافته از قواعد و رسومِ جهانِ متجدد سخن بسیار میگویند و معمولاً تغییرها هم با نظر به آن قواعد و رسوم و بر وفق آنها صورت میگیرد؛ اما آن تغییرها، نه برای کارآمد کردن و تواناسازی سازمان و نهاد، بلکه به حکمِ تقلید و برای دوام و استمرار آنست.
وقتی من واردِ دانشگاه شدم، برنامهٔ درسی دانشگاهها هنوز سالیانه بود. نمیدانم چرا و برای چه مصلحتی ناگهان تصمیم گرفتند که درسها در دو نیمسال تدریس شود. من این تغییر را به کلی بیوجه نمیدانم، اما میدانم که دانشگاه با این تغییرها اصلاح نمیشود. به نظر میرسد که برنامهٔ دانشگاه را به پیروی از رسم و رویّهٔ متداول در بعضی کشورهای دیگر تغییر دادهاند و نپرسیدهاند که کشورِ مرجع چرا رسمِ خود را تغییر داده و از این تغییرْ انتظار چه نتایجی داشته و آیا به نتیجهٔ مطلوب رسیده است یا نه. تقلید از کارِ خوب، بد نیست و حتی گاهی بعضی تقلیدها ضروری است، اما چون دانشگاه و آموزش و پرورش و مدیریت و برنامهریزیِ خوب شرطِ توسعه است، باید به نیازها و امکانهای عمل و نتایج هم توجه کرد. راستی با دانشگاهِ عزلتگزیده از زندگیِ جامعه چه باید کرد؟ با مدرسه ای که به هر حال باید باشد تا نگویند که مدرسه نداریم و تعلیماتِ اجباری را اجرا نمیکنیم و بچههایمان به مدرسه نمیروند و با سازمانهای اداری ناکارآمد—صفات دیگرش را نمیگویم زیرا وقتی سازمان اداری ناکارآمد شد، مستعد رفتن در هر راهی جز راه صلاح است—در راهِ توسعه به کجا میتوان رسید؟ وقتی هم که بحث از وضعِ آموزش و پرورش و درس و مدرسه و پژوهش و سازمان متناسب و کارآمد پیش میآید، متخصصان حرفهای تخصصی خود را که در کتابها خوانده و از استادان شنیدهاند تکرار میکنند و کمتر توجه دارند که اینجا و اکنون چه میگذرد و برای حل مسائل اینجا چه میتوان و باید کرد؟ یک تلقیِ ظاهراً درست این است که چون کسانی از وضعِ آشفته سود میبرند مانعِ اصلاح میشوند و نمیگذارند طرحهای خوب و مناسب اجرا شود. این تلقی از آن جهت درست است که در سازمانِ ناتوان و ناکارآمد، فرصتطلبها زمام امور را به دست میگیرند و از آشفتگی و پریشانی به نفع خود بهرهبرداری میکنند؛ ولی در جایی که نظم و هماهنگی باشد و قانون به بازی گرفته نمیشود، فرصتطلبان کمتر مجال سوء استفاده مییابند. اگر قانون با جانِ جامعه درآمیخته باشد، به کار ظاهرسازی و ظاهرسازان نمیآید؛ ولی اگر حرف باشد به همه کار میآید و همه بهرهٔ خود را از آن میبرند.
در موردِ اصلاحِ دانشگاه و مدیریت و مدرسه بسیار گفتهاند و میگویند؛ همه، یا تقریباً همهٔ این گفتهها تکراری و تقلیدی و در حدودِ عقلِ مشترکِ انتزاعی و بیانِ کلیات و مشهورات است. گفتن حرفهایی از این قبیل که آموزش و پرورش باید بچهها را خوب تربیت کند و دانشگاهِ خوب چنین و چنان است و … هنری نیست و با گفتن آنها مشکلی حل نمیشود. ولی گوش، این قبیل سخنها را بیشتر میپذیرد، زیرا ما به فهم و علمِ متوسط و پرداختن به کارهای عادی و هرروزی خو کردهایم. اگر هم اتفاقاً کسی بیاید و وضع هر یک از این مؤسسات و سازمانها را چنانکه هستند، تحلیل کند و ناسازگاری و بیتناسب بودن آنها را نشان دهد و مثلاً بگوید در فلان شرایط جغرافیایی و فرهنگی این درسها و رشتههای درسی مناسب نیست به حرفش گوش نمیدهند و نمیتوانند گوش بدهند. کاش میتوانستیم مخصوصاً به این «نمیتوانندها» توجه کنیم. آیا این دردِ بزرگی نیست که کسانی با ادعاهای بسیار نمیتوانند فسادِ آشکار و ناکارآمدی و بی برنامگیِ کشور و پریشانی زندگی را ببینند؟ دانشگاهِ ما از ابتدا فارغ از نیاز و نیازمندی کشور دانشجو پذیرفته است. اکنون هم دانشجویانی به دانشگاه میروند و از دانشگاه بیرون میآیند—و بعضی از آنان با هزینهٔ سنگین در رشتههای فنی و مهندسی درس میخوانند—که کشور به همهٔ آنها نیاز ندارد و جز تعدادِ اندکی از آنان در کارِ مناسب و متناسب با درسی که خواندهاند وارد نمیشوند و بعضی از مستعدترینهاشان هم به خارج از کشور میروند. دانشگاه در این مورد چه میتواند بکند؟ پیداست که حلِ این مسئله یا رفعِ این مشکل آسان نیست یا لااقل دانشگاه به تنهایی از عهدهٔ حل آن برنمیآید. راستی چرا میگوییم دانشگاهِ ما از عهدهٔ برآوردن نیازهای کشور برنمیآید؟ مگر کشور نیازی به دانشگاه عرضه کرده است که دانشگاه برنیاورده باشد؟ میگویند دانشگاه نمیداند که کشور چه نیازی دارد. وقتی کشور نیاز ندارد، دانشگاه از چه نیازی با خبر باشد. مشکل تنها این نیست که ما از عهدهٔ ادای کارها برنمیآییم. بدتر این است که نمیدانیم کدام کارها مهم و اولیٰ است و کدام اهمیتِ کمتر دارد. روحیهٔ متناسب با توسعهنیافتگی در برابر این وضع چه میگوید و چه میکند؟ این روحیه هر چه باشد، سختگیر و سهلانگار است و صاحب آن مدام از کلیات میگوید، اما یکسره به جزئیات مشغول است، زیرا در نظر او همه چیز معلوم است و هیچ مشکلی وجود ندارد و نقصی که هست ناشی از کمکاری است، ولی چه کنیم که این مشکلِ کمکاری هرگز حل نمیشود.
جهانِ توسعهنیافتهْ تواناییِ عجیبی در بزرگ کردن و بزرگ جلوه دادنِ مسائل کوچک و بیاهمیت دارد و همه یا بیشتر وقتش مصروفِ همین کارهای بیاهمیت میشود و شاید برای انجام دادنِ هر کار بیاهمیتی بیشتر از آنچه که برای کارهای بزرگ لازم است، وقت و نیرو صرف کند. جهانِ توسعهنیافته جهانِ بیروح و پر آسیبی است که آسیبها را با سرگرم شدن در کارهای بیهوده و فرورفتن در اوهامِ غلطانداز از یاد میبرد. این جهان چه میتواند و باید بکند تا از وضعی که در آن است رهایی یابد؟ هیچ پاسخ آمادهای برای پرسش وجود ندارد و به نظر نمیرسد که این مشکلِ بزرگ تاریخی را بتوان با صدور و اجرای این یا آن دستورالعمل رفع کرد و چنین دستورالعملهایی هم اصلاً وجود ندارد. یعنی مشکلِ توسعه و توسعهنیافتگی چیزی نبوده است و نیست که با صدور دستورالعمل حل شود و چه بسا که صدور و اجرای بعضی دستورالعمل کارها را مشکلتر کند. برای قدم گذاشتن در راهِ توسعه و پیمودنِ آن آمادگی و همّت و دانایی و توانایی لازم است. دستورالعمل را هم کسانی درمییابند و اجرا میکنند که آماده برای کار و دانا و توانا باشند. صاحبانِ دستورالعملْ خود باید عزم رفتن در راه را داشته باشند و با این عزم مردم را به همکاری و همراهی بخوانند. هر دستورالعملی برای جایی و وقتی است. فرض کنیم که راه گشوده و معیّن است. چگونه میتوان آمادهٔ پیمودن راه شد؟
شرط اول آن است که عزم رفتن داشته باشیم و به اجمال بدانیم چه میخواهیم و چرا میخواهیم و آیا خواستمان با تواناییمان تناسب دارد یا نه. هر کس حقیقتاً چیزی را میتواند بخواهد که توانایی رسیدن به آن را داشته باشد وگرنه با هوس و بوالهوسی هر چیزی را میتوان خواست یا آرزو کرد. شرط دومِ کسبِ علم و اطلاعات و فراهم آوردنِ شرایط مادی و وسایل لازم است. شرط اول معمولاً مهم تلقی نمیشود و مورد اعتنا قرار نمیگیرد. کار را بیشتر از مرحلهٔ دوم آغاز میکنند و طبیعی است که از عهده برنیایند، زیرا علم و اطلاعات و وسایلِ لازم برای پیمودنِ راه و انجام دادنِ کار باید متناسب با استعدادها و تواناییها باشد. درست بگویم، شرایطِ اصلی در قدمِ اول و با برداشتنِ آن فراهم میشود و این قدم را جز به مددِ خردِ توسعه نمیتوان برداشت. خردِ توسعه با خواندنِ فلسفه و منطق و فیزیک و مکانیک و هیچ علمِ رسمیِ دیگر حاصل نمیشود—هر چند که در همهٔ این علوم نشانی از آن خرد وجود داشته باشد، از جنسِ هوش و درک اختصاصی افراد و اشخاص هم نیست. این خردْ عقلِ نظریِ صرف هم نیست، بلکه بیشتر به عمل و آینده نظر دارد. عقلِ توسعه از سنخ و جنس عقلِ جامعهٔ جدید است و اعضاء جامعه در آن به نحوی اشتراک دارند. هرچند که ظهورش در فکر و زبان کسانی که میتوان آنان را مظهرِ زمان و جامعه دانست معینتر و روشنتر است.
قبلاً به کره جنوبی اشاره شد. این کشور را یک دیکتاتور به راهِ توسعه نبرد، بلکه دیکتاتور راهی را که داشت گشوده میشد، دریافت و دید و قدم در آن راه گذاشت و وقتی کره در راهِ توسعه اندکی پیش رفت و قدرتِ علم و توسعه تا حدودی محقق شد، دیگر پیمودن راه با وجودِ دیکتاتور میسر نبود و از عجایب اینکه دیکتاتورِ آغاز کنندهٔ راهِ خروج از توسعهنیافتگی، خود به عمر دیکتاتوریش پایان داد. شاید این هم اقتضای اندکی بهره داشتن از خردِ توسعه بود. مسألهٔ مشکلی که در اینجا پیش میآید این است که اگر خرد، مستقل از افراد و اشخاص در وقتِ خاصْ در جامعه پدید میآید، مردم کاری نمیتوانند بکنند جز اینکه منتظر بمانند تا شاید مددی از غیب برسد و گشایشی پدید آید؛ ولی اگر مردمان به وضعِ خود بیاندیشند و چشم به راه و منتظر خرد باشند به استقبالش میروند و آن را مییابند. درست است که اکنون خردِ توسعه قدری دشواریاب شده است اما این دشواری چندان بزرگ نیست که آن را نتوان طلب کرد. بخصوص که از گذشته و از تاریخِ اروپا نیز درسهای بسیار میتوان آموخت. البته اگر نظر به آغازِ تاریخِ تجدد باشد پیداست که مردم قرون شانزدهم تا هجدهم طالبِ توسعه و خردِ راهگشا و کارساز آن نبودهاند. رنسانسْ زمینهسازِ توسعه بود؛ یعنی در رنسانس تحولی در تفکر و وجودِ انسان پدید آمد که تاریخ را تاریخِ توسعه کرد، اما وقتی توسعه محقق شد و جهان دو بخشِ توسعهیافته و توسعهنیافته پیدا کرد، توسعهنیافتهها دیگر نمیتوانستند نسبت به جهانِ توسعهیافته بیاعتنا بمانند و اگر هم میماندند جهانِ توسعهیافته دست از سر آنها برنمیداشت؛ و چنانکه میدانیم هم جهانِ توسعه نیافته به جهان توسعهیافته توجه کرد و هم این جهان تا توانست از منابعِ انسانی و طبیعی جهان توسعهنیافته بهرهها برد. اکنون این تجربه در اختیار توسعهنیافتههاست و اگر بخواهند و بتوانند در آن بیندیشند میتوانند خردِ توسعه را بیابند.
🔸 دشواری بزرگ این است که ما خرد را در شکلِ اولِ قیاسِ صوریِ منطقِ ارسطو و در ضرورتِ علت و معلولی میشناسیم و نمیدانیم که تجدد با نفیِ ضرورتِ ذاتی آغاز شده است. خردِ توسعه با آنچه ما معمولاً از لفظِ خرد میفهمیم تفاوتها دارد. خردِ توسعه، خردِ انتزاعیِ منطقی که از زمان ارسطو تا این زمان در کتابهای منطق صورتبندی شده است، نیست و اگر کسی تمامِ کتابهای منطق از ارگانون[۱۲]Organon ارسطو تا آثار منطقیان معاصر را بخواند، گرچه دانشمند میشود ضرورتاً به خردِ توسعه راه نمییابد. متقدمانْ خرد را به نظری و عملی تقسیم میکردند. کانت هم اصطلاحِ متقدمان را نگاه داشت، اما معانی دیگری از عقلِ محض و عقلِ عملی افاده کرد. خردِ توسعهْ نه عقلِ نظری متقدمان است، نه عقلِ عملی فیلسوفان قدیم و جدید. اگر با توجه به اشارهٔ ارسطو به نسبت میان فضایل نظری، فضایل عقلی، فضایل اخلاقی و فضایل عملی—که فارابی نیز آنها را در بعضی آثار خود آورده است—در کتابِ اخلاقِ نیکوماک[۱۳]Nicomachean Ethics، دایرهٔ عقلِ عملی را شامل سیاست و اخلاق و حرفهها بدانیم؛ درست است که عقلِ عملی دیگر محدود در فضایلِ خلقی و مشهوراتِ اخلاقی نمیماند، اما باز هم جای خردِ توسعه خالی است. یعنی خردِ توسعه را با هیچیک از سه صورت عقلِ سیاسی، عقلِ اخلاقی و عقلِ صنعتی نمیتوان مطابق دانست. خردِ توسعه در قدیم نبوده است که نامی و صفتی داشته باشد، پس به معنای عقلی هم نیست که در برابرِ نقل قرار دارد. پس این عقل را از کجا میتوانیم بخواهیم؟ آیا این را هم باید از اروپا عاریه کنیم؟
البته میتوان در تاریخِ تجدد تأمل کرد و از این تاریخ درسها آموخت، ولی عقل اگر عقل باشد تقلیدی و عاریهای نیست. خردِ توسعه با شناختِ زمانِ خود و امکانهای آن و با ساختن و پرداختن و سامان دادن و وحدت بخشیدن تأسیسات و سازمانها و کارها مناسبت دارد. اگر کسی جایگاهِ تکنولوژی و سازمانهای متناسب با آن را بشناسد، خردی را که لازمهٔ وجود و بقاء آنهاست تا حدودی درک میکند؛ و البته رجوع به تاریخ و تأمل در آن نیز اثر و اهمیت دارد، اما به نظر نمیرسد که مدیرانِ توسعه در چین و ژاپن و کره و برزیل و تایوان استادانِ فلسفه و تاریخ باشند. آنها بیشتر سیاستمدار و مدیرند. کاش میدانستیم آنها خانهٔ خردِ توسعه را چگونه یافته که آن را تا حدودی تصاحب کردهاند. اگر وقتی چین و کره و … را صاحبِ خردِ توسعه میخوانیم، کسانی بگویند که ساختنِ اجناس نو و فروختنش به مصرفکنندگانی که منتظر نشستهاند تا هر روز چیز تازهای تولید شود و آنها مصرف کنند، هنری نیست و خردمندی محسوب نمیشود، گفتهشان به اعتباری درست است. من هم خردِ لازم برای تولیدِ اشیاء تکنیک را در عرضِ حکمت و معرفت و فرزانگی نمیگذارم، بلکه از چیزی میگویم که برای نماندن در حاشیهٔ تاریخِ تجدد و آثار و عوارض وحشتناک و خطرناک آن و سر و سامان دادن به زندگی به آن نیاز داریم. وقتی به چیزی نیاز داریم، برآورندهٔ نیاز را نباید حقیر بشماریم. خردِ توسعهْ دانش و تواناییِ ساخت و پرداختِ مناسب و متناسب و درست و بادوام است. بدونِ این دانش، توسعه صورت نمیگیرد. توسعهنیافتگی هم به معنی نداشتن صنعت و کشاورزی و دانشگاه و … نیست. اتفاقاً جهانِ توسعهنیافته تقریباً همهٔ سازمانها و ترتیباتِ جهان جدید را دارد، با این تفاوت که اینها در جهانِ توسعهنیافته در جای خود نیستند و با هم ارتباطی ندارند و کاری که باید انجام نمیدهند و بیشتر به اعضاء جدا شدهٔ یک ارگانیسم در سالن تشریح میمانند. در سالنِ تشریحِ مغز، مغز است اما کارِ مغز نمیکند. قلب و دست و چشم را هر کس ببیند به همین نامها میشناسد، اما آنها دیگر از کار افتادهاند و سازواری ندارند.
خردِ توسعهْ درک و برقرار کردن سازواری و هماهنگی است. این درک و دریافت در بادیِ امر بسیار آسان و ساده مینماید، اما در حقیقت مشکلترین کاری است که در یک جامعهٔ توسعهنیافته میتواند و باید صورت گیرد. نه اینکه مردمِ این جهان قوهٔ درک امری را که همه جا ظاهر است نداشته باشند. وقتی میبینیم که دانشمندانِ کشورهای آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین سهم بزرگی در پیشبرد علم جهان دارند، چگونه بگوییم که از عهدهٔ فهم سادهترین امور برنمیآیند. فهمِ هر چیزی موکول و موقوف به التفات است. اگر به چیزی التفات نباشد، آن چیز فهمیده نمیشود. آیا میتوان گفت و پذیرفت که کشورهای توسعهنیافته به توسعه التفات ندارند؟ التفات داشتن به توسعه، با آرزوی توسعه داشتن تفاوت دارد. مردم همه آرزوی توسعه دارند، زیرا توسعهنیافتگی، جهانِ جهل و فقر و بیماری و مایهٔ سرشکستگی است و حال آنکه توسعه با نظم و رفاهِ نسبی ملازمت دارد. جهانِ توسعهنیافتهْ توسعه را میخواهد، اما خود را برای رسیدن به آن به زحمت نمیاندازد یا شاید نمیداند که برای توسعه چه باید بکند. به عبارت دیگر پرسش و مسأله ندارد و محکمکاری تکنیک را برنمیتابد و در پی آن نمیرود. هر چند که شیفته و شیدای وسایل و اشیاء تکنیک و بازیهای تکنولوژیک است. بیشترین اعتنای این جهان به بایدها و نبایدها و اگرهای بیوجه و بینتیجه و آرزوهای غالباً برآورده نشدنی است. آرزو را با امید اشتباه نباید کرد. آرزو، خواستی است که با همت قرین نیست و اراده با آن به کار نمیافتد، اما امید با التفات و اهتمام همراه است. التفات به توسعه موجب میشود که نظرها بیشتر به توسعه باشد و از ملاحظات و علایق شخصی و گروهی چشمپوشی شود.
از سالها پیش این اختلاف در جهان و در کشور ما بوده است که آیا توسعهٔ سیاسی تقدم دارد یا توسعهٔ اقتصادی؟ این بحث در شرایطی پیش آمده است که هنوز معلوم نبوده که توسعه چیست و چگونه ممکن میشود و آیا راه یا راههایش را یافتهایم که بتوانیم یکی را بر دیگری مقدم بداریم. راستی آیا مشکل ما این است که هنوز میان توسعهٔ سیاسی و اقتصادی انتخاب نکردهایم؟ در این قبیل بحثها گاهی نشانِ توجیهِ وضعِ توسعهنیافتگی پیداست. کسی که میگوید تا توسعهٔ سیاسی نباشد، توسعهٔ اقتصادی هم حاصل نمیشود، میخواهد بگوید سیاستِ قهر و استبداد مسئولِ توسعهنیافتگی است و آن که توسعهٔ اقتصادی را مقدم میداند، باید فکر کرده باشد که این توسعه با کدام سیاست و حکومت تناسب دارد. در اینکه سیاستها در جهانِ توسعهنیافته معمولاً سیاستِ توسعه نیست، تردید نمیتوان کرد، اما باید اندیشید که سیاستِ توسعه کدام است و چه سیاستی راه به مقصدِ توسعه میبرد. تجربهٔ یکصد سال اخیر نشان داده است که سیاستِ متکی به ایدئولوژی و حتی سیاستی که با عصای توسعه راه میرود در کارِ توسعه نمیتواند موفق باشد. اتحادِ جماهیر شوروی با آن همه امکانات و با آنکه صاحب بزرگترین ارتش جهان و پیشرفتهترین سلاحهای زمان شد و در سالهای اولیهٔ پس از اکتبر ۱۹۱۷ گامهایی در توسعه برداشت، خیلی زود متوقف شد و مخصوصاً سودای ابرقدرتی از راه دورش کرد. این کشور پس از آنکه هفتاد و چند سال از بلشویسم (کمونیسم روسی) پیروی کرد، بالاخره از پا در آمد، زیرا نتوانسته بود در سرزمینی به وسعت و فاصلهٔ میان اقیانوس کبیر و اقیانوس اطلس، سیاستِ توسعه را طراحی و اجرا کند. کرهٔ جنوبی پس از جنگِ جهانی گرفتاریهای بسیار داشت و میتوانست گرفتارِ اوهام و سوداهای سیاسی وحشتناک بماند، اما همّش را مصروفِ توسعه کرد.
وقتی سوداها و نزاعهای سیاسی و فرقهای غالب نباشد، شرایطِ تمرکز بر کار و دقت در کارها بیشتر میشود. همچنین وقتی که کار و آینده جایگاهی پیدا کند، جوانب و شرایط و هماهنگی در کارها نیز بیشتر مراعات میشود. چین هنوز رسماً کمونیست است و حزبِ کمونیست ادارهٔ کشور را در دست دارد، اما حزب کمونیست و کمونیسم در چین بیشتر یک نام و عنوان است و دیگر از نزاعهایی که مائو تسهتونگ[۱۴]Mao Zedong و چو ئنلای[۱۵]Zhou Enlai و … گرفتار آن بودند خبری نیست. چین در راه توسعه و حتی در سودای تسخیر بازارهای مصرف در سراسر جهان و احرازِ مرتبهٔ اول قدرت اقتصادی افتاده است. در روسیه و چین رسیدن به غایات و مقاصد ایدئولوژیک مقدم بر توسعه بود و به این جهت نیازهای توسعه و پیشرفت مورد غفلت قرار میگرفت و کوششِ حکومت بیشتر صرف پیشبردِ مقاصد ایدئولوژیک میشد.
ممکن است بگویند مگر حکومت چه قدرتی دارد که میتواند راهِ کشور را معین کند. حکومت به تنهایی و بدون پشتیبانی مردم نمیتواند راهِ کشور را معین کند، اما اگر عزم توسعه داشته باشد، مردم با آن همراهی میکنند. البته در شرایطی که نهضت و نشاط فکری نباشد، حکومت میتواند هر راهی را ببندد و مخصوصاً راهی را که هنوز تیره و ناهموار است رها کند و بکوشد امروزِ تهی و تکراری را با حرفهای خوشایند و طرح رؤیاهای تعبیر نشدهٔ دور و دراز پر کند. پس اگر حکومت نتواند در غیابِ شرایطْ راهِ توسعه را بگشاید، در شرایطی میتواند راهِ عادی را نیز رها کند یا آن را ناهموار یا ناهموارتر و صعبتر سازد و حتی ببند. در شرایطِ کنونیِ جهان، در یک کشور توسعهنیافته، بهترین وضع این است که حکومت و دولت التفات به توسعه داشته باشند و نظارت کنند که کشور با درستی و سلامت در این راه برود و هر کاری و چیزی شأن و کارکرد حقیقی خود را داشته باشد. اگر چنین شود هماهنگی در کارها نیز پدید میآید، زیرا امور در نظامِ توسعه به هم بستهاند؛ اما در جهانِ توسعهنیافته که علم و سیاست و اقتصاد و تکنولوژی و مدیریت و آموزش و پرورش جدا از هم اخذ شدهاند، فهم و خردی باید آنها را به نحو هماهنگ در جای خود قرار دهد، ولی توسعهنیافتگی همان وضعِ جداییِ شئون از یکدیگر است. سادهترین اصلِ این هماهنگی هم درک نیاز حقیقی و بالذات است.
اتومبیلسازی را در نظر آورید. اگر تأسیسِ صنعت اتومبیلسازی با نظر به برآوردن نیاز مردم و کشور و ساختنِ اتومبیلِ مناسب و بهتر کردن آن بود و غرضها و سوداهای شخصی و گروهی در آن دخالت نمیکرد، کارها به درستی پیش میرفت و چه بسا این صنعت با پژوهش و دانشگاه ارتباط پیدا میکرد. کافی نیست که در کشور مهندسانِ دانا و توانا وجود داشته باشند، بلکه باید در بنیانگذاریِ تکنولوژیْ عزم و همت و داناییْ توأم باشند؛ یا درست بگویم لااقل باید اصول و قواعد و رسومِ ضروری در تکنولوژی رعایت شود تا حاصل و محصول خوب از آب در آید و درست به کار رود. اما وقتی ملاحظاتِ غیر فنی و خصوصی دخالت میکند، کارها از سیر طبیعی خارج میشود. اگر کرهٔ جنوبی اتومبیلساز شد عزم کرده بود که اتومبیلِ خوب بسازد، نه اینکه فقط اتومبیل بسازد. ولی ما اتومبیلسازی میخواستیم؛ بد و خوبش دیگر برایمان مهم نبود و دریغا که هر چه میگذرد، محصول اتومبیلسازیمان بدتر میشود. دولت و حکومت هم ظاهراً نمیتواند جلوی این سیر قهقرایی را بگیرد. حکومت معمولاً به همهٔ شئونِ اجتماعی و فرهنگی و علمی و اداری و اقتصادی و نظامی و اخلاقیِ کشور توجه دارد، یا به هر حال باید توجه داشته باشد، اما هیچ حکومتی نمیتواند به همهٔ امور و مسائلْ یکسان و مساوی توجه کند. هر حکومت معمولاً اموری را برتر و مهمتر میشمارد و سعی و کوششِ خود را صرف آن امور میکند. این توجه اگر از حدی بگذرد، خواسته و ناخواسته موجب میشود که از امورِ دیگر چشمپوشی شود یا اعتنای مناسب و درخور به آنها نشود. وقتی حکومت شعارش حق و عدل و برقراری شیوهٔ خاص زندگی است، قهراً مصالحِ کوچک و حتی گاهی مصلحتِ ملی در نظرش جلوهای ندارد و به آسانی این را فدای آن میکند. بستگی به حق و عدل را باید ستایش کرد، اما نگرانِ تحقق آنها هم باید بود. حکومتی که نمیتواند عدل را متحقق کند، بهتر است حتی اگر سودای آن را نیز دارد، کمتر از آن دم بزند و بیشتر خود را مهیای تحقق آن کند. وقتی همهٔ امکانها و وقتِ حکومت در راه غمخواریِ حق و عدل صرف میشود، چه بسا که امورِ زندگی و کار و درس و آینده و امیدِ مردم مهمل بماند و به جای عدل، زمینه برای ظلم و جهل و فقر و بیماری و نومیدی و فساد فراهم شود و حق و عدل بیشتر در حجاب رود. ایدهآلهای حق و عدل و آزادگی و رستگاری و خوشبختی را نباید رها کرد. اصلاً مراد از آنچه گفته شد این نیست که راهِ تجدد و توسعهْ مطلقْ راه است و عدل و آزادی و همهٔ فضائل را در پای آن قربانی باید کرد. من حتّی این را هم در نظر دارم که کسانی راهِ تجدد و توسعه را زبوناندیشی خواندهاند، اما این زبوناندیشی در برابر نظرِ متعالی به کمالِ انسان قرار دارد. حق و عدل و آزادی عزیزند، اما اگر یکسره به حرف تبدیل شوند و وقت صرفاً صرف ستایش آنها شود، این ستایش مقدمهٔ موهون شدن آنهاست. اتفاقاً اینجا سخن از توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی برای یافتنِ راهی به اندکیْ عدالت یا جلوگیری از غلبهٔ تام و تمامِ ظلم است، نه اینکه فکر و سودای دنیاداری در برابر عدل و آزادی و معرفت و قرب به حق قرار گرفته باشد. به عبارتِ دیگر بحث در بابِ توسعه و توسعهنیافتگی در درون جهانِ تجدد و تجددمآبی است، نه به طور کلی در بابِ انسان و غایتِ قُصوای وجودش.
🔸 هر بحثی ناظر به مبادی و غایاتی است. وقتی ژاپن با امپراطوری روسیه و اتحاد جماهیر شورویْ و کرهٔ جنوبی با کرهٔ شمالی قیاس میشود، پی بردن به اختلافها و در نظر آوردن آن اختلافها منظور است، نه تأییدِ یکی و ردّ دیگری. اگر قرار بود میانِ حق و عدل از یک سو و تجدد از سوی دیگر جبههای را برگزینند، میبایست جبههٔ حق و عدل را برگزید و مگر کسی هست که انتخاب دیگری داشته باشد. طرفدارانِ تجدد و توسعه هم از آن جهت طرفدار توسعهاند که آن را به عدل و آزادی نزدیک میدانند. البته اگر راهِ روشنتری برای رسیدن به حق و عدل وجود دارد باید به آن راه رفت. مقصود این نیست که اگر در جایی مردمِ جهانِ توسعهنیافته به شعارِ عدالت بیش از توسعه توجه و رغبت کنندْ آنها را ملامت کنیم، زیرا شاید عدالتخواهی مقتضای دفاع از روح و جان آنان در هوای مسمومِ توسعهنیافتگی باشد. این گزینش و توضیح، در جلوهٔ سیاسیاش دو وجه میتواند داشته باشد. یکی پیشنهادِ طرحی از یک نظامِ عادل، و دیگرْ مقصر دانستنِ قدرتهای جهانی در تقسیمِ جهان به دو بخشِ توسعهیافته و توسعهنیافته و صرفِ همهٔ امکانها در راه انتقام گرفتن از آنها. این راه ضرورتاً راه عدل نیست و گاهی باید نگران بود که مبادا ظلمِ موجود را مضاعف کند.
از آنچه گفته شد میتوان دو نتیجهٔ متفاوت و مخالف گرفت. یکی اینکه خردِ توسعه، اگر امری دستنیافتنی نباشد، رسیدن به آن بسیار دشوار است و ساکنانِ جهانِ توسعهنیافته نباید چندان امیدوار باشند که به آن دست یابند. این استنباطْ مخصوصاً در شرایطی که تعلق و التفاتی به توسعه وجود نداشته باشد، درست است؛ اما اگر این تعلق به وجود آید، خردِ توسعه هم با آن میآید. توسعه راه دارد، اما آن راه را روانشناسیِ اشخاص و خواستها و هوسهای شخصی و گروهی معین نمیکند و هر گروهی نمیتواند بگوید من این صورتِ توسعه را میخواهم و صورتهای دیگرش را وامیگذارم. مگر آنکه این صورتِ خاص طرحی روشن و موجه و قابلِ تحقق داشته باشد. مردمان معمولاً دو راه را میپیمایند. یکی راهی که مقصدِ معین و معقول و آشنا با جان آنها دارد و دیگر راه هوس و تأمینِ سود و سودای شخصی. اگر اولی بسته باشد، راه دوم به سرعت در همه جا باز میشود و تنها علاجی که حکومت برای این درد دارد، اقدام یا تظاهر به اقدام برای بستنِ یکی دو راه از هزاران راهِ فساد است و چه بسا که با بستن یک یا دو راه، صد راه دیگر گشوده شود.
🖋
سرشک از رُخم پاک کردن چه حاصل
علاجی بکــن کــــز دلــــم خــــون نیـــایـــــد
نتیجهٔ دیگر این است که سیاست میتواند طراح و مدیر و کارسازِ توسعه باشد. در مقابل، در جهانِ توسعهنیافته حکومت و سیاستهایی هم هستند که گر چه مخالفتی با توسعه ندارند، اما امرِ توسعه برایشان اهمیتِ درجه اول ندارد و در کارِ آن چندان اهتمام نمیکنند و توفیقی هم به دست نمیآورند.
بعضی دوستانِ جوانِ من که مرا از بابتِ طرحِ مسئلهٔ توسعه و توسعهنیافتگی و توجه به لزوم و اهمیتِ درک این وضع ملامت میکنند، نظرشان این است که کارهای مهمتر از توسعه هست و در جهانی که قدرتهای استکباری بیخبر از خدا سیطره و چیرگی دارند و جان و شرف و ناموسِ اقوام و ملل را به بازی میگیرند، سیاست نباید صرفاً به مسائل و مصالحِ ملی و قومی مشغول باشد و از اوضاعِ منطقه و جهان و از ستمی که بر مردم جهان میرود غافل بماند، بلکه باید شاخِ غولِ قهر و تجاوز را بشکند. درد را ظاهراً دریافتهاند، اما مسئله را چنانکه باید درست طرح نکردهاند. شاخِ غولِ استبداد و قهر و تجاوز باید شکسته شود؛ شعار و فریادِ عدالتخواهی و ظلمستیزی و اجتماعِ مردم به جان آمده از ستم در میدانها و خیابانهای شهرهای بزرگِ سراسرِ روی زمین نیز نشانههای مهم و پرمعنایی است؛ اما شاخِ غول استکبار با آنها شکسته نمیشود. این مجاهدات در صورتی مؤثر و کارساز میشود که پشتوانهٔ فکری و مادی داشته باشد و با کوشش برای برقراریِ تفاهمِ ملی و توسعهٔ علمی-فرهنگی و اخلاقی قرین شود. این کوشش ضرورتاً به غربی شدن نمیانجامد، بلکه شاید با خودآگاهی به قهر و قدرتِ غربی راهی به آماده شدن برای آیندهای دیگر باشد. اما هر کوششی بر ضدّ قهر و قدرتِ غالب، اگر با سعی و جهد برای رهایی از بلای توسعهنیافتگی توأم نباشد، با دشواریها مواجه میشود. زیرا با توقف در توسعهنیافتگی نیروها و امکانهایی که هست و بینهایت نیست پایان مییابد.
حکومتی که شعارِ عدالتخواهی میدهد باید جامعه را به سوی نظام امن و سالم و دور از ظلم و نیرنگ و فساد سوق دهد و مخصوصاً توجه داشته باشد که شیوعِ تفرقه و جدایی و بیاعتمادی و نومیدی و بیکاری و بیماری و فقرْ جامعه را به سوی پریشانی و فساد و از هم پاشیدگی میبرد. ولی چه میتوان کرد که چشم و گوش پیروان ایدئولوژیها فقط حرف و شعار و عقیده را میبیند و میشنود و به آنچه هست و میشود و به آینده التفات نمیکند. سیاستِ توسعهنیافتگی را معمولاً سوداهایی که از خردْ استقلال دارند راه میبرد و به ندرت اتفاق میافتد که خردِ آزاد از سودا، رهآموزِ این سیاستها شود. البته سیاست معمولاً با ترکیبی از خرد و تدبیر و سودا قوام پیدا میکند و در این ترکیب هر چه سوداها غالبتر باشند سیاست ناتوانتر است و اگر سودا و خرد در تعادل قرار گیرند امید میتوان داشت که گشایشی در کارها پدید آید. پس توقع نباید داشت که سودا در سیاست دخالت نکند. مهم این است که اندکی هم به وضع موجود نظر کند و از نتایج و آثارِ دوامِ این وضع در آینده غافل نباشد. کسانی که مرا از بابت توجه به توسعه ملامت میکنند، چون سیاست را با اعتقاد یکی میدانند، همهٔ رأیها و نظرها و تدبیرها را امورِ اعتقادی میانگارند و با اعتقاد اشتباه میکنند. اعتقاد با جانِ معتقد درآمیخته است. اما کارِ سیاست با تأمل و تدبیر پیش میرود. هر کس از لزومِ توسعه و تجدد بگوید احکامِ آن را اعتقادی نمیداند و ضرورتاً در فکرِ غربیسازی هم نیست.
اکنون مردمِ جهان در تاریخی به سر میبرند که قواعدِ تجدد بر آن حاکم است و بر وفقِ یکی از همین قواعدِ جهان به دو بخش توسعهنیافته و توسعهیافته تقسیم شده است. در این جهان، و بخصوص در بخش توسعهنیافتهاش، دامنهٔ امکانها محدود است و هر کس هر چه بخواهد به او نمیدهند و هر طرح و تدبیری عملی نمیشود. کسی ممکن است بگوید من گردشِ چرخِ جهانِ کنونی را دوست نمیدارم و آن را بر هم میزنم. این احساس و عزم انقلابی را باید بر چشم نهاد، چرا که شاید گفتهای برآمده از عظمتِ وجودِ آدمی باشد و مگر صاحبسخنِ بزرگ نگفت که:
🖋
گر چرخ به کامِ ما نگردد
کـــاری بکنیـــم تـــا نگردد
ناصرخسرو هم پیش از حافظ گفته بود:
🖋
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخِ نیلوفری را
ولی همه در هر شرایطی نمیتوانند کاری بکنند که چرخ نگردد و آن را به زیر آورند. کارِ بزرگ آمادگی میخواهد. در اینجا به نظر میرسد که مرادِ حافظ و ناصرخسرو رهایی از فلکزدگی باشد. چنانکه حافظ از سر درد گفته است:
🖋
خوردهام تیرِ فلک باده بده تا سرمست
عقــده در بنـــدِ کمــرْ تَرکِشِ جـــوزا فکنـــم
جوزا هم دانش و دانایی دارد و هم «جبار» (در اصطلاحِ نجومی قدیم) است و با سرمستی است که میتوان در بند کمرْ ترکشِ جوزا عقده افکند. بدون سلاح دانایی و بیذوق و سرمستیْ نیرویِ جبارِ جوزا را نمیتوان در هم شکست. فلکزدگیِ این زمان توسعهنیافتگی است، زیرا با تجدد است که فلک به زیر آمده و در تاریخ متمکن شده است. توسعهنیافتگی هم نوعی تجددزدگیِ خشک و قشری است که باید از خشکی و قشریت آن آزاد شد تا بتوان به سرّ دانش و داناییای پی برد که قدرتِ جبارِ زمان نیز به آن بسته است. اشتباه نشود نگفتم که تحصیلِ دانش برای درک و دریافتِ قدرتِ جبارِ زمان کافی است، زیرا دانش و قدرت بر بنیادِ خاص تکیه دارد و بی آن بنیاد، دانش و قدرت نیست. علاوه بر آن چه بسا که هر کس به دانش و قدرتی برسد که جبارِ عصر به آن رسیده است، از همین شیوه که او دارد پیروی میکند، اما دستیافتن به بندِ کمرْ ترکشِ او و اشتباه نکردن این بند با بازیچهها و اسباببازیهایش، موکول و موقوف به درک و تفکر دردمندانه و شور و سرمستی عاشقانه است. ولی در شرایطِ کنونی به نظر میرسد که راهِ توسعه هر چند که راه نهایی نیست، پیمودنش یک ضرورت است و شاید نیز ما را به جایی که چشمانداز امیدبخش دارد برساند.
خلاصه کنیم خردِ توسعه خردِ صرفاً نظری نیست، بلکه با ارادهٔ اصلاح یگانه است یا با این اراده برانگیخته میشود و کاری را که باید انجام شود درک میکند؛ ولی مردم و کشور ارادهٔ اصلاح را، آن هم در شرایطی که اخلاق رو به ادبار دارد، از کجا بیاورند؟ مشکل بزرگ است، اما رفعش غیرممکن نیست. وقتی حکومتْ صلاحِ کشور را میجوید و با فساد مقابله میکند و به مردم، و بهخصوص جوانان، در و دروازهٔ امید نشان میدهد و کارها را به کاردان میسپارد و نظارت و مواظبت میکند که هر کاری در وقت و جای خود انجام شود و اگر نشد بررسی و تحقیق میکند که چرا نشده و موانعش چه بوده است، این همه را به مددِ خردِ توسعه انجام میدهد، زیرا اینها که گفته شد از جمله نشانههای پدیدار شدن خردِ توسعه است. این خردِ توسعه چنانکه گفته شد نه نظری صرف است و نه آن را با خردِ عملی یکی میتوان دانست. هر چند که خردِ عملی در ظهور سیاسیش میتواند خردِ توسعه هم باشد. اگر این خرد را بیشتر در سخن و عملِ (تعداد اندکی از) سیاستمداران و تکنوکراتها و مدیران میبینیم وجهش این است که این خرد، خرد ساختن است و با تکنیک قرابت و مناسبت دارد. این خرد شأنی از خردِ تکنیک یا نمایندهٔ آن در جامعهٔ توسعهنیافتهای است که عزم خروج از توسعهنیافتگی کرده است. مانعِ بزرگِ ظهورِ این خردْ غفلت از درد توسعهنیافتگی و آزاد پنداشتنِ خود از قیدِ و قهر و بلای آن است. معمولاً توسعهنیافتگی را در نبود و فقدانِ نان و آب و هوای سالم و بهداشت و تعلیم و تربیت و مسکن و شغل و در فقر و بیکاری و آشفتگی و پریشانی در کشاورزی و صنعت و مدیریت میبینند و البته اینها همه میتوانند از آثار و لوازمِ توسعهنیافتگی باشند. بعضی کشورها توانستهاند تا حدودی از این گرفتاریها رها شوند و بعضی دیگر در این راه دشواریها داشته و از راه ماندهاند. وقتی کشوری سرمایه و نیروی انسانی و علم دارد و از آنها نمیتواند برای خروج از توسعهنیافتگی بهره ببرد و نمیپرسد که وجه ناتوانی و ناکامی چیست، پیداست که از درد توسعهنیافتگی خبر ندارد؛ اما اگر خبردار شود و بپرسد که چرا در راه مانده است، چه بسا که بعضی موانع پیش پایش برداشته شود. ما اکنون در علم و فرهنگ و سیاست و فلسفه پرسش و طلب نداریم. گاهی تاریخ، مردمان را در حصار و حِصن حَصینی حبس میکند که پرسش و خودآگاهی نمیتواند در آن نفوذ کند. این است که گفتم خردِ توسعه هم دور است و هم نزدیک و گاهی به آن به آسانی میتوان رسید و زمانی کیمیای نایاب میشود. به سیاست کاری ندارم، اما اگر پیشرفت در علم و تکنولوژی و نظم و سلامت و سر و سامان در مدیریت میخواهیم باید از حبسِ حصاری که گفتم بیرون آییم؛ زیرا اینها بیراهنمایی خردِ توسعه در راه پیشرفت و صلاح قرار نمیگیرند.
🔸 تکرار میکنم که درکِ توسعهنیافتگی با شناختِ صوری علم و پیشرفت و رفاه و فقر و بیبهداشتی و ناکارآمدی مدرسه و اداره و چیزهایی از این قبیل تمام نمیشود. توسعهنیافتگی هوای تیره و غبارآلود منتشری است که در آن نه فقط غلبه بر فقر و بیبهداشتی و ندانمکاری و … دشوار میشود، بلکه جانها را نیز افسرده و پژمرده میکند؛ چنانکه در بیشترِ مناطقِ توسعهنیافته کم و بیش چنین شده است. مسلماً برای خروج از توسعهنیافتگی شرایط مادی لازم است، اما هوای مسموم و جانکاه توسعهنیافتگی بیشتر با روح و اخلاق سر و کار دارد و اگر روح آزاد شود شرایط مادی را میتوان تغییر داد. ژاپن در مدتِ پنجاه شصت سال راه توسعه را پیمود، ولی آسیای غربی که همزمان با ژاپن به تجدد توجه کرده بود با داشتن امکانهای مادی و طبیعی بیشتر و بیقیاس با ژاپن به چیزی جز آنچه قهراً با گذشتِ زمان حاصل میشود نرسید.
🔸 به سخن مهم آخر هم بپردازیم و آن سخن کسانی است که میگویند ما تجدد نمیخواهیم، بلکه به جهانی متفاوت با جهان تجدد میاندیشیم. آنها پیش خود فکر میکنند که اگر ما جهانی بهتر از تجدد بخواهیم و نخواهیم با زشتیهای جهان جدید کنار بیاییم و در اندیشهٔ جهانی یکسره آسوده و پر از مهر و معرفت و خالی از فساد و غرور و غلبه باشیم گناهی کردهایم؟ پرسش ظاهراً موجهی است، اما باید فکر کنند که اولاً این سخن اگر تکرارِ لفظی رؤیای بهشتِ زمینیِ قرن هجدهم اروپا و آمریکا نباشد، بوی آن میدهد. ثانیاً رؤیا و خواستِ قرن هجدهم، نقشهٔ راهِ کم و بیش آماده و رهروانِ مصمم داشت. اما در زیرِ ظاهرِ موجهِ پرسشِ بالا، هیچ مضمون و باطن و ضامنی برای تحقق وجود ندارد. بخصوص که صاحبانِ آن نسبت به پریشانی و فسادِ شایع و فقدانِ چشماندازِ آینده هیچ حساسیتی نشان نمیدهند. بسیار خوب است که مردم خوبیها را بطلبند، اما اگر ندانند و نخواهند بدانند که خوبی چیست و کجاست و چگونه به آن میتوان رسید، چه بسا که هرگز حسن نیتشان راه به بهشت خوبیها نبرد. کسی که میخواهد به جهانِ زیبای مهر و معرفت برسد باید ۱- اهل مهر و معرفت باشد؛ ۲- بداند که نه با قهر و خشونت، بلکه با پاکی و راستی و مروت به مقصد صلح و سلامت میتوان رسید؛ ۳- هر راهی از جایی آغاز میشود و از هر جا به هر جای وهمیِ دیگر نمیتوان پرید؛ ۴- جهانِ توسعهنیافته، جهانِ قبل از توسعه نیست. جهان در حسرتِ توسعه نشسته و به توسعه نرسیده است. پس برای اینکه در هر راه دیگری قرار گیرد باید از این وضع آزاد شود؛ ۵- اکنون همهٔ جهان و اذهانِ جهانیان و حتی تفسیرهایی که از متونِ مقدس و از معرفت و حکمتِ قرون سَلَف میشود، پر از اندیشهها و در آمیخته با قواعد و نظرهای پراکندهٔ متعلق به تجدد است؛ و تا این معنی درک و دانسته نشود، هیچ گشایشی در کار نخواهد بود؛ و بالاخره، ۶- اگر تاریخِ دیگری در زندگی آدمیان رقم خواهد خورد، کسانی که مرزهای پایانی مدرنیته را میشناسند و زشت و زیبای آن را به جان آزمودهاند، بختِ بیشتری برای قدم گذاشتن در آن دارند. واماندگانِ راه توسعه و درماندگانِ معتاد به هوای مسمومِ توسعهنیافتگی نیز در وهلهٔ اول باید به بیرون شدن از حصارِ خود بیندیشند و مواظب باشند که به کینه و نفرتی تسلیم نشوند که ستمِ غالباً پوشیده در حجاب علم و آزادی در جانشان پدید آورده و نرسیدن به امکانها و برخورداریهای تجدد آن را مضاعف کرده است.
عذر میخواهم که این نوشته به ترجیعبند شبیه شده است. من مدام تکرار کردهام که توسعه در شرایطِ کنونی یک ضرورت اخلاقی است و نه انتخاب. و از آن جهت ضرورت است که اگر نباشد، زمینه برای پریشانی و فقر و بیماری و بیکاری و نومیدی و عصیان فراهم میشود و گسترش مییابد. اگر باز هم بگویند که چون توسعه غربی است، آن را نمیخواهیم، کاری نمیتوان کرد. مردم در اندیشه و خواستِ خود آزاد و مختارند. کاش بدانند و به همه بگویند که چه میخواهند و چگونه میتوانند به آن برسند.
هدف ما در مجلهٔ یوتوپیا افزایش دانایی عمومی دربارهٔ مشکلات اجتماعی و زیستمحیطی است. مطالب مجله با عشق انتخاب، ترجمه و منتشر میشوند. بهترین و تنها دلگرمی برای ما این است: مطالب ما را بخوانید، دربارهشان فکر کنید، با ما حرف بزنید! توجه داشته باشید که انتشار مطالب در یوتوپیا به معنای تأییدِ بیقید و شرطِ محتوای آنها و یا حمایت از سوابق اجتماعی-سیاسی-فکری بهوجودآورندگانشان نیست.
رضا داوری اردکانی، فیلسوف و متفکر ایرانی و از چهرههای شاخص در حوزهٔ نظریهپردازی فرهنگی و اندیشهٔ فلسفی است.
William James ↩
René Descartes ↩
Baruch Spinoza ↩
transcendental ↩
Immanuel Kant ↩
Thomas Aquinas ↩
Praxis School ↩
Gottfried Wilhelm Leibniz ↩
Discours de la méthode ↩
Georg Wilhelm Friedrich Hegel ↩
Jean Baudrillard ↩
Organon ↩
Nicomachean Ethics ↩
Mao Zedong ↩
Zhou Enlai ↩
آ) تقابلِ عدمِ مَلَکه نیز گفته میشود. و. ↩
ب) برایِ آشناییِ بیشتر با ریشههایِ مفهومِ توسعه رجوع کنید به مقالهٔ «جدا کردنِ صلح از توسعه؛ به قلمِ ایوان ایلیچ؛ که پیش از این در یوتوپیا منتشر شده است. و. ↩
پ) عقلِ بوالفضول در متنِ اصلی به صورتِ عقل بلفضول نوشته شده است. و. ↩