ترجمه: سعیده مولودی
اجازه دهید سوالی مطرح کنم، سوالی که لازم است دربارهاش همفکری کنیم: «نقشِ پول و بازار در جامعهمان چه باید باشد؟»
امروزه چیزهای بسیار کمی هستند که با پول نمیتوانیم بخریم. اگر در سانتا باربارای کالیفرنیا به زندان محکوم شده باشید، میتوانید با پرداختِ پول سلول زندان خود را ارتقاء دهید. این یک حقیقت است. فکر میکنید به چه قیمتی؟ حدس بزنید. پانصد دلار؟ هتل لوکسِ ریتز-کارلتون[۳]Ritz-Carlton که نیست، زندان است! شبی هشتاد و دو دلار. شبی هشتاد و دو دلار. اگر به یک پارک تفریحی بروید و دوست نداشته باشید در صفِ طویلِ بازیِ موردِ علاقهتان بایستید، یک راه حل دارید. در بسیاری از این پارکها، میتوانید با پرداختِ هزینهی اضافی به اول صف بروید. این سرویس را بلیطِ تندرو[۴]Fast Track یا وی.آی.پی[۵]ٰVIP مینامند.
اما این مساله فقط در پارکهای تفریحی اتفاق نمیافتد. در واشنگتن دی.سی، گاهی مردم برای شرکت در جلساتِ استماعِ مهم در کنگره[۶]Congressional hearings صفهای طویلی تشکیل میدهند. برخی دوست ندارند در این صفها، که ممکن است کارشان به هوای بارانی یا شب هم کشیده شود، بایستند. اما حالا شرکتهایی به وجود آمدهاند که به لابیگران و یا افرادی که اشتیاقِ زیادی برای شرکت در این جلسات دارند ولی نمیخواهند در این صفها بایستند، خدماتِ ویژهای ارائه میدهند. متقاضیان به این شرکتهای «صفبهایست» مراجعه میکنند و مبلغی به آنها پرداخت میکنند. آنها افراد بیخانمان یا جویایِ کار را استخدام کردهاند تا هر مدت که لازم است در صف بایستند. وقتی که صف به اندازهی کافی جلو رفت، لابیگر مذکور درست چند لحظه قبل از شروعِ جلسه جایِ خود را در اول صف تحویل میگیرد و در ردیف جلوی جلسه مینشیند. در صف ایستادنِ پولی!
توسل به مکانیزمهای بازارمحور، تفکر بازارمحور و راهحلهای بازارمحور در عرصههای بزرگتر نیز در حال رخ دادن است. نحوهی جنگیدنمان را در نظر بگیرید. آیا میدانستید که در جنگ عراق یا افغانستان، تعداد پیمانکاران نظامی خصوصی حاضر در محل، از نیروهای ارتش آمریکا بیشتر بوده است؟ این اتفاق نتیجهی بحث و گفتگویی عمومی دربارهی واگذاریِ جنگ به بخش خصوصی نبوده، اما به هر حال رخ داده است.
طیِ سه دههی گذشته، ما یک انقلابِ خاموش را زندگی کردهایم. بدون اینکه متوجه باشیم از یک «جامعهی دارای اقتصادِ بازارمحور»[۷]market economy به یک «جامعهی بازارمحور»[۸]market societies تبدیل شدهایم. اختلاف این دو در این است که: اقتصادِ بازارمحور یک ابزار است، یک ابزار ارزشمند و موثر برای سازماندهیِ فعالیتهای تولیدی، اما یک جامعهی بازارمحور جایی است که در آن همه چیز به فروش گذاشته شده است. جامعهی بازارمحور، یک نوع روشِ زندگی است. روشی که در آن تفکر و ارزشهای بازارمحور، کمکم بر تمام جنبههای زندگی چیره میشوند؛ جنبههایی نظیرِ روابط شخصی، زندگیِ خانوادگی، سلامتی، تحصیل، سیاست، قانون و زندگیِ مدنی.
اما چرا باید نگرانِ تبدیل شدنمان به یک جامعهی بازار محور باشیم؟ به نظرِ من به دو دلیل.
یکی از این دلایل به نابرابری مربوط میشود. با گسترش حوزهی چیزهایی که میتوان با پول خرید، زیاد یا کم داشتنِ پول مسالهسازتر میشود. اگر پولِ زیاد، فقط به معنایِ دسترسی به قایقهای تفریحی، تعطیلاتِ فانتزی یا بی.ام.و بود، چندان اهمیتی نداشت. اما پول بهطور روزافزونی به توانایی دسترسی به ملزومات یک زندگیِ خوب[۹]good life مانندِ مراقبتهای بهداشتیِ معقول، دسترسی به بهترین آموزش، داشتنِ صدا و نفوذِ سیاسی در انتخابات تبدیل میشود. وقتی پول بر همهی اینها تسلط پیدا میکند، نابرابریها در جامعه بسیار مهم میشوند. اینگونه است که بازاری کردنِ همهی چیزها، نابرابری و تبعاتِ اجتماعی و مدنی آن را زهرآگینتر میکند. این یک دلیل برای نگرانی است.
در کنار نابرابری، دلیل دیگری نیز برای نگرانی وجود دارد و آن این است: وقتی تفکر و ارزشهای بازاریمحور واردِ برخی شیوهها و خوبیهای اجتماعی میشوند، ممکن است معنایِ آنها را تغییر دهند و نگرشها و هنجارهای گرانقدری را که مایلیم از آنها مراقبت کنیم از آنها بیرون برانند.
در اینجا میخواهم در موردِ استفادهی بحثبرانگیز از مکانیزمِ بازار مثالی بزنم. این مثال به ایدهی استفاده از پول به مثابهِ مشوق مربوط میشود و مایلم نظر شما را دربارهی آن بدانم. بسیاری از مدارسِ آمریکا با چالشِ مهمی به نام ایجادِ انگیزه در دانشآموزان، به خصوص دانشآموزان با پسزمینهی محرومیت مواجه هستند. آنها میخواهند دانشآموزان زیاد درس بخوانند، در مدرسه رفتارِ خوبی داشته باشند و نسبت به مدرسه احساس تعلقِ خاطر کنند. در راستای حلِ این مشکل، برخی اقتصاددانان یک راهحل بازارمآبانه ارائه کردهاند: «به دانشآموزان برای گرفتن نمرهی خوب، کسبِ امتیازِ بالا در آزمونها یا خواندنِ کتاب مشوقهای نقدی بدهید». خوب است بدانید که این شیوه در برخی مدارسِ شهرهای بزرگ آمریکا مانند نیویورک، شیکاگو، واشنگتن دی.سی آزمایش شده است؛ در این مدارس ۵۰ دلار برای نمرهی A و ۳۵ دلار برای نمرهی B به بچهها پرداخت میشود. در یک برنامهی آموزشی برای بچههای هشتساله در دالاسِ تگزاس، به ازای هر کتابی که بخوانند دو دلار پرداخت میشود.
خوب طبعاً برخی با پرداختِ مشوقهای نقدی برای رسیدن به موفقیت مخالفند و بعضی هم آنرا ایدهی خوبی میدانند. بیایید ببینیم حاضرین در اینجا چهطور فکر میکنند. تصور کنید مسئولِ سیستم آموزشیِ یک مدرسه هستید و شخصی این طرح را به شما پیشنهاد میکند. فرض کنیم بودجهی طرح نیز تامین شده و از لحاظِ مالی مشکلی وجود ندارد. چند نفر از شما طرح استقبال میکنید و چند نفر حتی با امتحان کردن آن مخالفید؟ بگذارید با بلند کردن دستها نظرها را ببینیم.
[اشاره به حضار]
اول ببینیم چند نفر فکر میکنند این طرح ارزشِ حداقل یکبار امتحان شدن را دارد، آن هم برای اینکه میزانِ کاراییاش را بررسی کنیم؟ دستتان را بلند کنید.
[اقلیتِ قابلِ توجهی از حضار دستهایشان را بالا میبرند]
خوب، حالا چند نفر با این طرح مخالفند؟
[اکثرِ حضار دستهایشان را بالا میبرند]
بنابراین اکثریت مخالفند، اما اقلیتِ قابل توجهی هم موافقند. بیایید بیشتر صحبت کنیم. اجازه دهید با آنهایی که حتی با امتحان کردن این طرح مخالفند شروع کنیم و ببینیم دلایلشان چیست. چه کسی بحث را شروع میکند؟
هیکه موسِز[۱۰]Heike Moses: سلام به همگی، من هیکه هستم و فکر میکنم این طرح انگیزهی ذاتی[۱۱]intrinsic motivation بچهها برای مطالعه کردن را میکشد. با پرداختِ پول این انگیزه را از آنها میگیرید. در واقع پرداختِ پول رفتارِ آنها را تغییر خواهد داد.
مایکل سندل: «انگیزهی درونی را میگیرد». اما به نظرِ شما انگیزهی درونی چیست یا چه باید باشد؟
هیکه موسِز: خوب، انگیزه درونی باید یادگیری باشد.
مایکل سندل: یادگیری
هیکه موسِز: شناختنِ جهان. اگر بعدها پرداختِ پول را قطع کنی چه میشود؟ آیا بچهها مطالعه کردن را متوقف میکنند؟
مایکل سندل: حالا، اجازه دهید از موافقها بشنویم. کسی که فکر میکند این طرح ارزش امتحان کردن را دارد.
الیزابت لفتوس[۱۲]Elizabeth Loftus: من الیزابت لفتوس هستم و شما گفتید «ارزش امتحان کردن»، بنابراین چرا نباید امتحانش کنیم؟ آیا مناسب نیست که این روش را آزمایش کنیم و نتیجهاش را بسنجیم؟
مایکل سندل: بسنجیم، دقیقاً چه چیزی را باید بسنجیم؟ منظورتان سنجیدن تعدادِ ….
الیزابت لفتوس: تعداد کتابهایی که بچهها به خاطرِ تشویقِ نقدی میخوانند و تعداد کتابهایی که پس از توقف پرداختِ پول میخوانند.
مایکل سندل: پس از توقف پرداختنِ پول. خوب، آن چهطور خواهد بود؟
الیزابت لفتوس: اگر صادق باشم، بدونِ اینکه قصدِ توهین به کسی را داشته باشم، باید بگویم که به نظرم این یک شیوهیِ کاملا آمریکایی است.
[صدای خنده و تشویقِ حضار]
مایکل سندل: خیلی خوب، آنچه از این بحث بیرون آمد این پرسش است: آیا مشوقهای نقدی انگیزههای متعالیتر را تخریب نمیکنند یا مانعی برایِ رشدشان نمیشوند؟ آیا آنها مانع از انتقالِ درسِ مهمی که قرار است به بچهها بدهیم، یعنی آموختنِ عشقِ به یادگیری و مطالعه به خاطر خودشان، نخواهند شد؟ افراد در مورد تاثیرِ مشوقها اختلافِ نظر دارند، اما این طور به نظر میرسد که سوال اساسی این است: آیا مکانیزمِ بازارمحور یا مشوقهای نقدی درس غلطی به دانشآموزان میآموزد؟ و اگر اینطور است سرنوشتِ این دانشآموزان چه خواهد بود؟
باید به شما نتیجهی این آزمایشها را بگویم. جایزهی نقدی برای نمراتِ خوب نتایج درهمی داشت و در اغلبِ موارد به نمراتِ بهتری ختم نشد. پرداختِ دو دلار برای هر کتابِ منجر به افزایشِ کتابخوانی بچهها شد، همچنین باعث شد کتابهای کوتاهتری بخوانند.
[خندهی حضار]
اما سوالِ اصلی این است: این کودکان در آینده چه میشوند؟ آیا آنها آموختهاند که مطالعه کاری از سر وظیفه و فعالیتی است که برای دریافتِ مزد انجام میشود؟ نگرانی این است. شاید هم این مشوقها اگر چه در ابتدا انگیزههای نادرستی ایجاد میکند اما در نهایت آنها را عاشقِ مطالعه به خاطرِ نفسِ یادگیری خواهد کرد.
این مناظرهی کوتاه نکتهای را به ما نشان میدهد که اغلبِ اقتصاددانان آنرا نادیده میگیرند. اقتصاددانان معمولاً فرض میکنند که بازارها خنثی هستند و تأثیری بر کالاهایی که مبادله میشوند نمیگذارند. تصور آنها این است که مبادله در بازار، ارزش و معنیِ کالاها را تغییر نمیدهد. شاید این موضوع تا حدی دربارهی اجناسِ مادی درست باشد. اگر شما یک تلویزیون صفحه تخت به من بفروشید یا هدیه دهید، همان تلویزیون خواهد بود و در هر صورت به همان شکل کار میکند. اما اوضاع دربارهی اجناسِ غیرمادی و شیوههایِ اجتماعی مانند آموزش، یادگیری یا تعامل با یکدیگر در زندگی مدنی فرق میکند. ورودِ مکانیزمهایِ بازارمحور و مشوقهای نقدی به این حوزهها، ارزشها و نگرشهای غیربازارمحورانهای که ارزش نگهداری و مراقبت دارند را تضعیف یا نابود میکند. وقتی میبینیم که بازار و تجارتی که به خارج از حوزهی اجناس مادی گسترش یافته است، میتواند خصوصیتِ ارزشهای غیرمادی و معنای شیوههای اجتماعی را تغییر دهد، باید از خودمان سوال کنیم که محدودهی بازار کجاست؟ کجا بخشی از بازار است و کجا نیست؟ در کدام حوزهها بازار میتواند ارزشها و نگرشهایی که ارزش مراقبت دارند را تضعیف کند؟ اما برای اینکه این گفتمان را ایجاد کنیم، باید کاری را انجام دهیم که مهارتِ چندانی در انجامش نداریم؛ و آن این است که همگی با هم در ملاء عام دربارهی ارزش و معنای شیوههای اجتماعیِ گرانقدرمان بیاندیشیم. از جسمهایمان گرفته تا زندگی خانوادگی، روابطِ شخصی، سلامت، آموزش، یادگیری و زندگیِ مدنی.
اما همهی اینها سوالهای بحثبرانگیزی هستند، بنابراین اغلب میخواهیم از زیرِ بارشان شانه خالی کنیم. در واقع طیِ سه دههی گذشته، یعنی دورانی که عقلانیت و تفکرِ بازارمحور قدرت گرفته و اعتبار کسب کرده است، گفتمانِ عمومیِ ما پوچ و خالی از معانیِ اخلاقی بزرگتر شده است. ترسِ بروزِ اختلافِ نظر باعث شده که از این سوالها فرار کنیم. اما وقتی میبینیم که بازار خصلتِ ذاتی ارزشهایمان را تغییر میدهد، باید دربارهی شیوههای پاسداریِ آنچه عزیز میشماریم گفتگو کنیم.
یکی از مخربترین تاثیراتِ «قیمت نهادن رویِ همه چیز» رویِ مشترکات (commonality) و حوزهی عمومی است؛ احساسِ اینکه همگی با هم در این ماجرا هستیم. در شرایطی که نابرابریها در جامعهمان رو به گسترش است، بازاری کردنِ همهی جنبههای زندگی به شرایطی ختم میشود که داراها و ندارها روز به روز بیشتر از هم تفکیک میشوند و جداتر از یکدیگر زندگی میکنند. جدا زندگی میکنیم، جدا خرید میکنیم، جدا بازی میکنیم. فرزندانمان به مدارسِ جداگانه میروند.
این موضوع نه تنها برای دموکراسی خوب نیست، بلکه حتی برای آنها که قادرند جایشان را در اول صف بخرند نیز نامطلوب است. به این دلیل: دموکراسی نیازمندِ برابریِ کامل در جامعه نیست، اما قطعاً نیازمندِ آن است که شهروندان زندگی مشترک و حوزهی عمومیشان را با هم تقسیم کنند. برای داشتنِ دموکراسی مهم است که مردم با پیشینههای مختلف و از اقشارِ مختلف بتوانند در طولِ زندگیِ روزمرهشان با یکدیگر مراوده و برخورد داشته باشند. این همان چیزی است که به ما یاد میدهد که با یکدیگر مذاکره کنیم و تفاوتهایمان را تاب بیاوریم. اینگونه است که خواهیم توانست از منابعِ مشترکمان مراقبت کنیم.
بنابراین مسالهی بازار در نهایت یک سوالِ اقتصادی نیست؛ بلکه دربارهی این است که چطور میخواهیم با یکدیگر زندگی کنیم. آیا جامعهای میخواهیم که در آن همه چیز برای فروش است یا تأیید میکنیم که خوبیهای مدنی و اخلاقیاتی وجود دارند که بازار قدرشان را نمیداند و آنها را نمیتوان با پول خرید؟
از شما بسیار متشکرم.
هدف ما در مجلهٔ یوتوپیا افزایش دانایی عمومی دربارهٔ مشکلات اجتماعی و زیستمحیطی است. مطالب مجله با عشق انتخاب، ترجمه و منتشر میشوند. بهترین و تنها دلگرمی برای ما این است: مطالب ما را بخوانید، دربارهشان فکر کنید، با ما حرف بزنید! توجه داشته باشید که انتشار مطالب در یوتوپیا به معنای تأییدِ بیقید و شرطِ محتوای آنها و یا حمایت از سوابق اجتماعی-سیاسی-فکری بهوجودآورندگانشان نیست.
مایکل جی. سندل (Michael J. Sandel) فیلسوف سیاسی معاصر آمریکایی و استاد دانشگاه هاروارد است. او مولف چندین کتاب در حوزهی عدالت و نقدِ لیبرالیسم است. مجموعهی سخنرانیهای او در درس «عدالت» سالهاست که در دانشگاهِ هاروارد ارائه میشود و به صورتِ آنلاین در اختیارِ عموم قرار دارد.